حل یک مشکل کوچک!

حل یک مشکل کوچک!

..::: وبلاگ شخصی یک کامپیوتری! :::..

Yemen ifyemen
پیام های کوتاه
آخرین نظرات
  • ۲۷ مرداد ۹۴، ۱۹:۱۸ - امیرحسین چگونیان
    قشنگ بود
یک جمله

۲۱۳ مطلب با موضوع «خود درگیری! :: شعر» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

همه کس را تن و اندام و جمالست و جوانی
وین همه لطف ندارد تو مگر سرو روانی

نظر آوردم و بردم که وجودی به تو ماند
همه اسمند و تو جسمی همه جسمند و تو جانی

تو مگر پرده بپوشی و کست روی نبیند
ور همین پرده زنی پرده خلقی بدرانی

  • ۰
  • ۰

گم شدم

در سفر عشق چنان گم شدم

کز نظر هر دو جهان گم شدم

 

نام و نشانم ز دو عالم مجوی

کز ورق نام و نشان گم شدم

 

هیچ کسم نیز نبیند دگر

کز خطوات تن و جان گم شدم

 

جامه‌دران اشک فشان آمدم

رقص‌کنان نعره‌زنان گم شدم

  • ۰
  • ۰

نزدیک تر

من رشته ی محبت خود پاره میکنم
شاید گره خورد به تو نزدیک تر شوم 

...

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

خودم چراغ میشوم

دوباره شب که میرسد ، پر از ستاره میشوم

دوباره واژه های خیس ، پر از ترانه میشوم
دوباره باد میبرد ، مرا
به لانه ی فرشتگان -
میان ابرهای بی کسی و لخته لخته آسمان
دوباره ماه میشوم ، دوباره باغ میشوم
!‌ مهتاب اگر نشد، نشد

خودم چراغ میشوم...

 

شاعر: محمد صالح علاء

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

من هنوز در به در طره اون زلف سیاتم

من هنوزم سبز سبزم ریشه دارم
یکی از پاپتی هاتم.

آقای کوچیک نواز بنده پرور
من هنوزم صله گیر چشم بارونی و اون ابر نگاتم.

منو کشتی ، منو کشتی ، منو کشتی
کشته باشی خوش به حالم
من هنوزم که هنوزه یکی از کشته هاتم

من هنوز در به در طره اون زلف سیاتم
من هنوزم سبز سبزم ریشه دارم
یکی از پاپتی هاتم

 

شاعر: محمد صالح علاء

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

ای دل ســرمـسـت ، کجــا مـی‌پـری؟
بـزم تـو کـو؟  بـاده کجــا می‌خوری؟

مـایهٔ هـر نـقـش و تـرا نـقــش  ، نــی
دایـهٔ هـر جـان و تـو از جـان ، بـری

صـد مـثـل و نـام و لـقـب گـفـتـمت
بـرتـری از نـام و لـقـب ،  بـرتـری

چـون که ترا در دو جهـان خانه نیست
هــر نفســی رخـت کـجـا مــی‌بـری؟

  • ۰
  • ۰

گل سرخ

مثل پاییز می پرد رنگم
چه غم انگیز می زند چنگم!

در من آشوب دائمی برپاست
یک دم آیینه، یک نظر سنگم

  • ۰
  • ۰

زیتون

این گونه ها که ماتم دیرین کشیده اند

سرخ از شراره های کدامین کشیده اند؟!

  • ۰
  • ۰

فردا

حالا که آمده‌ای
از گذشته نپرس
در روز آفتابی
از برف سنگین شب قبل
چه می‌ماند؟

 

شاعر: مژگان عباسلو


  • MHK448
  • ۰
  • ۰

وصیت

تمامم کن

صدا کن مردنم را

بیاید این دو چشم روشنم را

ببندد، زودتر، اما ببخشد

به گنجشکان گل پیراهنم را

 

شاعر:سید حبیب نظاری

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

گنجشک‌ها

تو هم مثل دل من بی‌قراری
صبوری، ساده‌ای، چشم‌انتظاری
تو را هم عاشقانه دوست دارم
تو با گنجشک‌ها فرقی نداری

 

شاعر:سید حبیب نظاری

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

بهار

خبر از یک بهار آشنا نیست

کسی حتا نمی‌پرسد: «چرا نیست؟»

اگر دست من و گنجشک‌ها بود...

ولی دست من و گنجشک‌ها نیست
 

شاعر : سید حبیب نظاری

 

 

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

زندگی بدون تو

زندگی بدون تو

          هفت خوان بی سر و تَهی ست

مرده ها به این عبور دل نبسته اند؛

مردها ولی دو دسته اند:

           عده ای از آن گذشته اند

                       عده ای از آن گذشته اند.

 

شاعر: سید محمد مهدی شفیعی

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کنی دردم
تو را می‌بینم و میلم زیادت می‌شود هر دم
به سامانم نمی‌پرسی نمی‌دانم چه سر داری
به درمانم نمی‌کوشی نمی‌دانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم

  • ۰
  • ۰

صیاد

چون صید به دام تو به هرلحظه شکارم / ای طرفه نگارم
از دوری صیاد دگر تاب نیارم / رفته ست قرارم
چون آهوی گم گشته به هر سوی دوانم / رهایی نتوانم
تا دام در آغوش نگیرم نگرانم / آه از دل زارم
از ناوک مژگان چو دو صد تیر پرانی / بر دل بنشانی

  • ۰
  • ۰

مگس

مگسی را کشتم

نه به این جرم که حیوان پلیدیست، بد، است

و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است

طفل معصوم به دور سر من می چرخید

به خیالش قندم

یا که چون اغذیه ی مشهورش، تا به آن حد، گَندَم

ای دو صد نور به قبرش بارد

مگس خوبی بود

من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد

مگسی را کشتم

 

شاعر:حسین پناهی

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست

آن جا که باید دل به دریا زد همین جاست

 

در من طلوع آبی ِ آن چشم ِ روشن

یادآور ِ صبح ِ خیال انگیز ِ دریاست

  • ۰
  • ۰

دردم از یار است و درمان نیز هم

دل فدای او شد و جان نیز هم

این که می‌گویند آن خوشتر ز حسن

یار ما این دارد و آن نیز هم

یاد باد آن کو به قصد خون ما

عهد را بشکست و پیمان نیز هم

  • ۰
  • ۰

زندان خاک

با دل روشن در این ظلمت سرا افتاده ام

نور مهتابم که در ویرانه ها افتاده ام

سایه پرورد بهشتم از چه گشتم صید خاک ؟

تیره بختی بین کجا بودم کجا افتاده ام

جای در بستان سرای عشق می‌باید مرا

عندلیبم از چه در ماتم سرا افتاده ام

پایمال مردمم از نارسایی های بخت

سبزه ی بی طالعم در زیر پا افتاده ام

خار ناچیزم مرا در بوستان مقدار نیست

  • ۰
  • ۰

در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند

به دشـت پــر مـلال مــا پـــرنـده پـــــر نمی زند


یــکی ز شــب گرفتـگان چــراغ بــر نـمی کند

کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند