ای راهب کلیسا دیگر مزن به ناقوس
خاموش کن صدارا، نقاره می زند طوس
آیا مسیح ایران کم داده مرده را جان
جانی دوباره بردار با ما بیا به پابوس
ای راهب کلیسا دیگر مزن به ناقوس
خاموش کن صدارا، نقاره می زند طوس
آیا مسیح ایران کم داده مرده را جان
جانی دوباره بردار با ما بیا به پابوس
تو هم مثل دل من بیقراری
صبوری، سادهای، چشمانتظاری
تو را هم عاشقانه دوست دارم
تو با گنجشکها فرقی نداری
یک شب آتش در نیستانی فتاد.
سوخت چون اشکی که برجانی فتاد.
شعله تا سرگرم کار خویش شد.
هر نیی شمع مزار خویش شد.
نی به آتش گفت کاین آشوب چیست؟
مر ترا زین سوختن مطلوب چیست؟
گفت آتش بی ثمر نفروخته ام.
دعوی بی معنی ات را سوختم.
زان که گفتی نیم با صد نُمود.
همچنان در بند خود بودی که بود.
مرد را دردی اگر باشد خوش است.
درد بی دردی علاجش آتش است.
هزار دشمنـم ار میکنند قصد هـلاک
گرم تو دوستی از دشمـنان ندارم باک
مرا امید وصال تو زنده میدارد
و گر نه هر دمم از هجر توست بیم هلاک
نفـس نفـس اگر از باد نشنوم بویش
زمان زمان چو گل از غم کنم گریبان چاک
رود به خواب دو چشم از خیال تو هیهات
بود صـبور دل اندر فراق تو حاشاک
اگر تو زخم زنی به کـه دیگری مرهـم
و گر تو زهر دهی به کـه دیگری تریاک
بـضرب سیفـک قتـلی حیاتـنا ابدا
لان روحی قد طاب ان یکون فداک
عنان مپیچ که گر میزنی به شمشیرم
سـپر کنم سر و دستت ندارم از فتراک
تو را چنان که تویی هر نـظر کـجا بیند
به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک
بـه چشم خلق عزیز جهان شود حافظ
کـه بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک
حافظ
تا کى به تمناى وصال تویگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید شب هجران تو یا نه
اى تیر غمت را دل عشاق نشانه
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنهای ببارد
ای بوی آشنایی دانستم از کجایی
پیغام وصل جانان پیوند روح دارد
بعد یک عمر قناعت دگر آموختهام
عشق گنجی است که افزونیاش از انفاق است
بیش از آن شوق که من با لب ساغر دارم
لب ساقی به دعاگویی من مشتاق است
جام می نزد من آورد و بر آن بوسه زدم
آخرین مرتبه مستشدن اخلاق است
امشب تمام عاشقان را دست به سر کن
یک امشبی با من بمان با من سحر کن
بشکن سر من کاسه ها و کوزه ها را
کج کن کلاه دستی بزن مطرب خبر کن
این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است
این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است
هفتاد باب از هفت مصحف برنبشتم
این فصل را خواندم، ورق را درنبشتم
از شش منادى، رازِ هفت اختر شنیدم
این رمز را از پنج دفتر برگزیدم
روزگاریست که سودای تو در سر دارم
مگرم سر برود تا برود سودایت
چشم در سر به چه کار آید و جان در تن شخص
گر تامل نکند صورت جان آسایت
سعدی
گفتمش بیا عاشقم هنوز
خنده کرد و گفت در غمت بسوز
هر چه می کشم ای یاران از جفای دوست
گریه های من ای یاران از برای اوست
وحشت از عشق که نه، ترس ما فاصله هاست
وحشت از غصه که نه، ترس ما خاتمه هاست
ترس بیهوده ندارم،صحبت از خاطره هاست
صحبت از کشتن ناخواسته ی عاطفه هاست
کوله باریست پر از هیچ که بر شانه ی ماست
گله از دست کسی نیست مقصر دل دیوانه ی ماست
«شبنم آتشبار»
گم شدم در خود نمیدانم کجا پیدا شدم
شبنمی بودم ز دریا غرقه در دریا شدم
سایهای بودم از اول بر زمین افتاده خوار
راست کان خورشید پیدا گشت ناپیدا شدم
من او بُدم،
من او شدم،
با او بُدم،
بی او شدم،
در عشق او چون او شدم،
زین رو چنین بیسو شدم،
به جهان دردمندان تو بگو چه کار داری؟
تب و تاب ما شناسی دل بی قرار داری؟
چه خبر ترا ز اشکی که فرو چکد ز چشمی
تو ببرگ گل ز شبنم در شاهوار داری
چه بگویمت ز جانی که نفس نفس شمارد
دم مستعار داری غم روزگار داری
«اقبال لاهوری»
ســاقیـا بــیگه رسیــدی مـــِی بــِده ، مــَردانه بــاش
ســـاقی ِدیــوانگانــی ،هـمچـو مــِی ، دیــوانه بــاش
ســَر به ســَر پــُر کن قـدح را ، مــوی را گنجا مــده
وان کــز این میـدان بتـرسـد گــو، بــُرو در خانه باش
آنچنان کز رفتن گل خار میماند به جا
از جوانی حسرت بسیار میماند به جا
آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است
آنچه از عمر سبکرفتار میماند به جا
برای خاطرم غم آفریدند
طفیل چشم من نم آفریدند
چو صبح آنجا که من پرواز دارم
قفس با بال توام آفریدند
مرا که با تو شادم پریشان مکن
بیا و سیل اشکم به دامان مکن
بیا بزخم عاشقان مرحم
دل مرا یکدم
زغم رها کن
ز غم رها کن
من ای خدا به پای این پیمان
اگر ندادم جان
مرا فنا کن
مرا فنا کن
در دلم بـــود که جان در ره جانان بدهم
جان ز من نیست که در مقدم او، جان بدهم
جام مى ده که در آغوش بتى جا دارم
کــــه از آن جـــــــایزه بر یوسف کنعان بدهم