مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار تویی
بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت
چه بود غیر خزانها اگر بهار تویی!!
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار تویی
بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت
چه بود غیر خزانها اگر بهار تویی!!
ای آرزویِ آرزو
این پرده را بردار از او
من کس نمیدانم جز او
مستان سلامت میکنند
من و رسوایی و این بار گناه تو و تنهایی و چشمان سیاه
از من تازه مسلمان بگذر بگذر از سر پیمان بگذر
در اتوبان سلوک،
شاعری هرولهای کرد و گذشت،
تاجری چپ شد و مرد،
عارفی پنچری روح گرفت...!
یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت
پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت
یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را
بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت
من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت
خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت
تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت
شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق
مرحم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت
تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم
رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت
دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت
"افشین یداللهی"
در خم زلف تو از اهل جنون شد دل من
و اندر آن سلسله عمرى است که خون شد دل من
در ازل با سر زلف تو چه پیوندى داشت
که پریشان شد و از خویش برون شد دل من
غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر
سر تا به پا عشقم ، دردم ، سوزم
بگذشته در آتش، شب چون روزم
دلم گرفته ، ای دوست ! هوای گریه با من ؛
گر از قفس گریزم ، کجا روم ، کجا ، من ؟
کجا روم ؟ که راهی به گلشنی ندانم ،
که دیده برگشودم ، به کنج تنگنا ، من .
خوشا آنانکه با عزت ز گیتی
بساط خویش برچیدندو رفتند
زکالاهای این آشفته بازار
محبت را پسندیدند و رفتند
دل ِ من در شبِ گیسوی تو عاشق شد و مرد
عشقِ او قصه ی فردای خلایق شد و مرد
از همان لحظه کــه چشمانِ تـو را دید دلم
آخـریــن ثانیه ی عمرِ دقایق شد و مرد
آتش عشق تو در جان خوشتر است
جان ز عشقت آتشافشان خوشتر است
هر که خورد از جام عشقت قطرهای
تا قیامت مست و حیران خوشتر است
دلـگـیـــر دلـگـیــــرم مـــرا مـگـــذار و مـگـــذر
از غصـه مـیمـیــرم مـــرا مـگـــذار و مـگـــذر
بـا پـای از ره مـانــده در ایـن دشــت تــبدار
ای وای مـیمـیــرم مـــرا مـگـــذار و مـگـــذر
در وادی تسلیم و رضا چون و چرا نیست
بیمار غمش را بجز از درد و دوا نیست
دوری نکن از حضرت معبود که معبود
نزدیک به قدریست که محتاج صدا نیست
سلسله موی دوست حلقه دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
گر بزنندم به تیغ در نظرش بیدریغ
دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست
تعجب می کند یارم ز رفتاری که من دارم
تصور می کند دیوانه ام یاری که من دارم
نه او، هر کس دگر باشد تعجب می کند طبعاً
ز رفتار عجیب و نابهنجاری که من دارم
یارب آئینه ی دل از چـه پُر از زنگار است ؟
دیدن یار ؛ چرا سخت و بسی دشوار اَست ؟
هـمـه ی فـکـر و خـیـالـم شده دیدار نگار
بین عقلِ من و عشقـم هـمـه دم پیکار اَست
تا در طلب گوهر کانی کانی
تا در هوس لقمهٔ نانی نانی
این نکتهٔ رمز اگر بدانی دانی
هر چیز که در جستن آنی آنی
مولانا
نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت اینغمکده بالا زد و رفت
کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
همه شب نماز خواندن همه روز روزه رفتن
همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن
زمدینه تا به کعبه سروپا برهنه رفتن
دولب ازبرای لبیک به گفته باز کردن