این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است
این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است
هفتاد باب از هفت مصحف برنبشتم
این فصل را خواندم، ورق را درنبشتم
از شش منادى، رازِ هفت اختر شنیدم
این رمز را از پنج دفتر برگزیدم
این بانگ را از پنج نوبتزن گرفتم
این عطر را از باد در برزن گرفتم
این جاده را با ریگ صحرا پویه کردم
این ناله را با موج دریا مویه کردم
این نغمه را با جاشوان سند خواندم
این ورد را با جوکیان هند خواندم
این حرف را در سِحرِ بودا آزمودم
این ساحرى را با یهودا آزمودم
از باغ اهل وجد، چیدم این حکایت
با راویان نجد، دیدم این روایت
این چامه را چون گازران از بط شنیدم
وین شعر را چون ماهیان از شط شنیدم
شط این نوا را در تب حیرت سروده است
وین نغمه را در بستر هجرت سروده است
این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است
این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است
[گل رنگ زرد]
در آب و خاک و باد، در صلصال راندم
چل سال راندم در طلب، چل سال راندم
مانا که در طوفان حریف نوح بودم
زان پیشتر در آسمان با روح بودم
در کتم صحراى عدم مرکب دواندم
منزل به منزل تا هبوط اشهب دواندم
از پیر مکتب زحم تأدیب آزمودم
ظلمات زندان سراندیب آزمودم
عمرى به سوداى غمش بیگاه کردم
وین کاروانگه را نشستنگاه کردم
اى کاروانى را مسافر نام کرده
ما را پرستوى مهاجر نام کرده
دانى که مرغان مهاجر نقشبندند
در غربت ار آزاد اگر نى، در کمندند
دانى که مردان مسافر کمشکیباند
گر در زمین، گر آسمان، هر جا غریباند
دانى غریبان را دماغ رنگ و بو نیست
در سینههاى تنگشان ذوقى جز او نیست
[ فصل نوح ]
دانى که در غربت سخنها عاشقانه است
این قصه را با من بخوان، باقى فسانه است
این قصه را بر عرش اعلى روح خوانده است
بر عرشه در طوفان دریا نوح خوانده است
در شهر خاموشان خروش آمد که برخیز
[گل رنگ نارنجی]
بر نخبه انسان سروش آمد که برخیز
هان، در تباهى چند ذوق این دیارت؟
اى نوح! هجرت کن به نام کردگارت
اى کاروانى را مسافر نام کرده!
ما را پرستوى مهاجر نام کرده
[فصل ابراهیم ]
دانى که در غربت سخنها عاشقانه است
این قصه را با من بخوان، باقى فسانه است
وین قصه را پیوسته با تکریم خواندند
هم این حکایت را بر ابراهیم خواندند
کآواى هجرت را بلى گوى سفر شو
حالى ز حران سوى کنعان رهسپر شو
هم این ندا در طبع سارا کارگر شد
تا هاجر از سوداى انسش بارور شد
خود این نوا در جان سارا آذر انگیخت
تا چون ذبیح از دامن هاجر درآویخت
هم زین حکایت هاجر آهنگ سفر کرد
وین راز را سربسته در عالم سمر کرد
اى رازدان عالم بالا! خدا را
رازى شنیدى سر به مهر و آشکارا؟
این است آن سرّى که با عام اوفتاده است
این است آن طشتى که از بام اوفتاده است
این است جولانى که مرسوم طرب نیست
این است عرفانى که موقوف طلب نیست
این سیر ملّاحان نحوى بر قراضه است
صرف افاضه است این افاضه است این افاضه است
آنک برآمد هاجر، اسماعیل با او
[چمن سبز]
بر بوقبیس استاده جبرائیل با او
پا بر بلند عرصه مشعر نهاده
تمکین احکام ازل را سر نهاده
بر اوج حیرت روح را پرواز داده
آنگه خلیلاللَّه را آواز داده
کاى پیشتاز! افتاده را واپس گذارند؟
اى راعى! آخر گلّه را بىکس گذارند؟
زین سو به شهر و واحه راهى هست آیا؟
ما را در این وادى پناهى هست آیا؟
هاجر فراز قلّه غمناک ایستاده
بر صخره ابراهیم چالاک ایستاده
کاى عورت! از من نیست فرمان مىگذارم
گردن به تیغ حکم پنهان مىگذارم
هاجر به پرسش کین غرامت بارى از اوست؟
در پاسخ ابراهیم، کاى زن! آرى از اوست
از اوست آرى، ما هم از اوییم ما هم
من سر به فرمان مىنهم، اکنون شما هم
چندى به لطفم پاسبانى داد بر تو
آرى مرا مالک شبانى داد بر تو
حالى تو را در مرتع خود دوست دارد
چندى مرا دور از تو لابد دوست دارد
گیرم تهىدستم - که هستم - غلّه از اوست
از او شکایت کى توانم؟ گلّه از اوست
جاى تغافل نیست، ما پیغبرانیم
[گل رنگ آبی]
هاجر به رخصت گفت: ما فرمانبرانیم
آنگه فرو شُد بتشکن با بردبارى
آن قامت بشکوه، گم شد در صحارى
اى کاروانى را مسافر نام کرده!
ما را پرستوى مهاجر نام کرده
[فصل لوط]
این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است
این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است
مر لوط را بر قوم خود قیّوم کردند
او را به هجرت راهى سدّوم کردند
از هفت شهرش هفت کس فرمان نبردند
عمریش بارى یکنفس فرمان نبردند
در فسق، در افساد، در فحشا تنیدند
تا رب انصرنى على القومش شنیدند
آنگه ملایک دررسیدند آتشینخو
بر جملگى نفرین و بر لوط آفرینگو
کاى لوط! هجرت را بساز اینک که گاه است
تا صبحِ نزدیک اختر شب عذرخواه است
چون صبحِ صادق چهره از مشرق فرو زد،
برق غرامت بیخ این ظلمت بسوزد
پس لوط از آن وادى کلیمآسا برآمد
از محنت آن قوم جانفرسا برآمد
[گل بنفشه رنگ نیلی]
[فصل یعقوب]
هم قصه یعقوب از این فصل بلند است
در شهر عشق از قصههاى دلپسند است
اى کاش ما را رخصت زیر و بمى بود
چون نى به شرح عشقبازیمان دمى بود
این نى عجب شیرینزبانى یاد دارد
تقریر اسرار نهانى یاد دارد
مسکین به عیّارى چه درویش است با او
در عین مهجورى عجب خویش است با او
در غصههایش قصه پنهان بسى هست
در دمدمهى او عطر دَمهاى کسى هست
زآن خم به عیّارى چشیدن مىتواند
چون ذوق مى دارد، کشیدن مىتواند
خود معرفت موقوف پیمانه است گویى
وین خاکدان بیغوله میخانه است گویى
تقدیر میخانه است با مطرب تنیدن
از ناى شکّر جستن و از دف شنیدن
و آن ناى را دَم مىدهد مطرب که هستم
وز شور خود بر دف زند سیلى که مستم
اى کاش ما را رخصت زیر و بمى بود
چون نى به شرح عشقبازىمان دمى بود
لاکن مرا استاد نایى دف تراشید
نى را نوازش کرد و من را دل خراشید
زآن زخمها رنگ فراموشى است با من
در نغمهام جاوید و خاموشى است با من
سهلست در غم دم فراموشى پذیرد
در باد نسیان شعله خاموشى پذیرد
حالى طراز نامه مطلوب است، بشنو
افسانه پرواز یعقوب است، بشنو
طالب به کنعان آمد و مطلوب را برد
[گل بنفشه رنگ بنفش]
سوداى راحیل آمد و یعقوب را برد
قهر محبان محض طنازى است گاهى
در بىسببسوزى سببسازى است گاهى
مقصود ابریشمفروش از کرم، پیله است
هجرت جوان را مىبرد، راحیل حیله است
افزون دویده روز در دامان جاده
چون صخره شب را سر به دامان بر نهاده
تا خود شبانگاهى نهانش در کشیدند
چون ذره از این خاکدانش برکشیدند
ممهورههاى آسمان را بر گشودند
این قلعه ذاتالصور را در گشودند
نامحرمان را پاسبانى برنهادند
وز بام گردون نردبانى در نهادند
بر آن ملایک در فرودى عاشقانه
لولىصفت گرم سرودى عاشقانه
آنگه ندا کردندش از اعماق آفاق
کاینک منم، من، رب ابراهیم و اسحاق
آنک تویى یعقوب، فحل برگزیده
خاص خلافت را ز کنعان برکشیده
حالى به رحمت منتشر خواهم به رادى
ذرّیهات را در زمین چون ریگ وادى
هر جا که باشى با تو باشم، شادمان باش
خود من تورایم تو مرایى، کامران باش
یعقوب در مستى از آن سامان برآمد
در گرمگاه واحه بر لابان درآمد
راحیل را از خیمه او آرزو کرد
خود را به کیش آرزو تسلیم او کرد
مر چارده سالش به مزد و رایگانى
آموختند آموزگارانش شبانى
آنگه به شور نغمه پنهان قدم زد
یعنى که هجرت کرد و در کنعان علم زد
اى نطق مرغان مهاجر فهم کرده!
اسرار ابراهیم و هاجر فهم کرده
خوانده طلسمات معانى سر به سر را
دانسته راز روح و نوح و بوالبشر را
احوال عالم را سراسر راز دیده
هر ذره را سیلىخور پرواز دیده
در جمله هستى فهم کرده سرخوشان را
در رقص و جولان دیده کوه و کهکشان را
سنجیده جذب جذبههاى کوهکش را
پرواز نرم صخرههاى مرغوش را
برخوانده سرّ شور ابسال و سلامان
در منطقالطیر غزلهاى سلیمان
درسى بهغیر از دفتر فطرت نخوانده
حرفى، مگر در لوحه هجرت، نرانده
خود چیست هجرت؟ حرکت دایم در عالم
هستى است ابر برکت دایم در عالم
اسرار رویش در بهاران است هجرت
فهم سلوک برگ و باران است هجرت
هر ذرهاى اینجا به سودا مىخرامد
هر قطرهاى غرق تمنّا مىخرامد
هر ساجدى ذوق جلال خویش دارد
هر واجدى رو در کمال خویش دارد
وادى به وادى مىروند این کاروانها
تا شهر شادى مىروند این کاروانها
آنان که حیرتنامه فطرت نوشتند
این رفتن پیوسته را هجرت نوشتند
لیکن به نفس خود به فتواى تقابل
مجبور و مختار است هجرت در تکامل
مجبور را در نطفه امشاج راندت
شصت قضا چون تیر تا آماج راندت
مختار را خود فهم کن از این معانى
هجرت کن از کنعان به مصر کامرانى
استاد علی معلم
- ۹۲/۰۳/۱۰
خدا شفاش بدهد