حل یک مشکل کوچک!

حل یک مشکل کوچک!

..::: وبلاگ شخصی یک کامپیوتری! :::..

Yemen ifyemen
پیام های کوتاه
آخرین نظرات
  • ۲۷ مرداد ۹۴، ۱۹:۱۸ - امیرحسین چگونیان
    قشنگ بود
یک جمله

۴۱۷ مطلب با موضوع «خود درگیری!» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

خدای مهربان تو

چی می شد اگه خدا امروز وقت نداشت به ما برکت بده چرا که دیروز ما وقت نکردیم از او تشکر کنیم

چی می شد اگه خدا فردا دیگه ما را هدایت نمی کرد چون امروز اطاعتش نکردیم

چی می شد اگه خدا امروز با ما همراه نبود چرا که امروز قادر به درکش نبودیم

چی می شد دیگه هرگز شکو فا شدن گلی را نمی دیدیم چرا که وقتی خدا بارون فرستاده بود گله کردیم

چی می شد اگه خدا عشق و مراقبتش را از ما دریغ می کرد چرا که ما از محبت ورزیدن به دیگران دریغ کردیم

چی می شد اگه خدا فردا کتاب مقدسش را از ما می گرفت چرا که امروز فرصت نکردیم آنرا بخوانیم

چی می شد اگه خدا در خا نه اش را می بست چون ما در قلبهای خود را بسته ایم

چی می شد اگه خدا امروز به حرفهایمان گوش نمی داد چون دیروز به دستوراتش خوب عمل نکردیم

چی می شد اگه خدا خواسته هایمان را بی پاسخ می گذاشت چون فراموشش کردیم

و چی می شد اگه

و چی می شه اگه ما از این مطالب به سادگی بگذریم ؟

 

448: خدای من اینقدرا هم مهربون نیست!

خدای من اونی هست که می فرماید:

وای بر بنذگانی که مرا نخوانند!(متن آیه رو می گردم می پیدایم و می زارم اینجا)

 

448: حتی همین الان هم  ...

(منتظر فرداشم)

 

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

و من رفتم...

می روم
می روم تا اوج
می روم یک سو
می روم من
می شوم بی تن
می شوم سویش
یک صدا
یک تن...
می روم تا دشت
می روم تا هست
این دلم در دست!
من
ساده ی ساده می روم
با کوله باری از مهر
با پاهایی برهنه
با دستانی پر
از یک دل
سوار می شوم روی نسیم خیال
همگام می شوم با پرستوهای تو
دور می شوم ازین خاک
ازین خاک ناپاک
ازین مرداب نمناک
بیرون می کشم
خویش را
از باتلاق گذشته...
می روم تا جنگل سبز
تا صدای نور
تا غرق شوم در گرمای آفتاب
بسوزم
و بسازم
با این ساز جدید
می نوازم
می خوانم
می گویم
می جویم
می پویم
من جاری می شوم
در تو
در جریان تو
خون می شوم
در شریان تو
می روم تا قلبت
می ایستم
لحظه ای اما
تا نایستی تو!
باز می روم
و باز می گردم
و من در گردشی پیاپی
تو را در میعادگاه قلبت
در آن سرخ فام کلبه ی نور
حس می کنم
با تمام جریانم
با تمام روح و روانم...
و من رفتم
دیگر این که می بینی
من نیستم
من تمام شدم...
من حرفی ناتمامم
که با تو آغاز می شوم
من نیستِ نیستم
ولی در تو
هستم
جریان دارم...
می روم
باز می گردم
می چرخم به دور خویش
شادِ شادِ شاد...
من با تو آغاز شدم
و با تو پایانی نیست دیگر
هر چه هست شروعی دوباره...
آری
من دیگر نیستم
آنچه هست
آنکه هست
تویی
تو

و منی در تو...

«حور»

منبع: http://www.mashgheshabhoor.blogfa.com

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

و چنان بی تابم...

در دل من چیزیست
مثل یک بیشه ی نور
مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم و چنان بی تابم...
که دلم می خواهد
بروم تا ته دشت
بروم تا سر کوه
دورها آوایی ست که مرا می خواند...

  • MHK448
  • ۱
  • ۰

چه بگویم

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

 

448: در باب سکوت

«سکوتت هم قشنگ است»

  • MHK448
  • ۱
  • ۰

مرا از غصه می‌میرانی ای عشق
خودت می‌بینی و می‌دانی ای عشق

من از پروای تو شوق تو دارم
که تو هم درد و هم درمانی ای عشق

که می‌گوید نمی‌گریند مردان؟
تو اشک هر شب مردانی ای عشق

معمایی برایم طرح کردی
که خود در حل آن می‌مانی ای عشق

که حل آن نه وصل است و نه هجران
نه در وصل و نه در هجرانی ای عشق

هزاران قلب را ویرانه کردی
ولی گنج دل ویرانی ای عشق

چه جرمی داشتند قربانیانت؟
سزای جرم بی‌تاوانی ای عشق

جواب سخت پرسش‌های آسان
چقدر پیچیده و آسانی ای عشق

هوای ابر و باران بهاری
پر از آرامش و عصیانی ای عشق

جهان مثل تو غوغایی ندیده‌ست
عجیب از دیده‌ها پنهانی ای عشق

گهی در کوزه‌ی این سینه هستی
گهی هم بحر بی‌پایانی ای عشق

چنان باران سیل آسایی هستی
ولی نه سیل و نه بارانی ای عشق

به هر چیزی تو را تشبیه گویم؛
به آن چیز دگر می‌مانی ای عشق

گهی پر می‌کشی از فرش تا عرش
گهی هم آفت ایمانی ای عشق

تو بودی میوه‌ی ممنوعه‌ی ما
درنگ لحظه‌ی انسانی ای عشق

چه آسان می‌نمودی اول راه
ندانستم بلای جانی ای عشق

اگرچه درد تو درمان ندارد
دوای درد بی‌درمانی ای عشق
.
.
.
تو را می‌خواهمت، هر گونه باشی
...تو این را از دلم می‌خوانی ای عشق
 

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

بر سنگ مزارم بنویس:
زیر این سنگ جوانی خفته است
با هزاران ای کاش...
و دو چندان افسوس...
که به هر لحظه ی عمرش گفته است...


بنویس:
این جوان بر اثر ضربه کاری مرده ست...


بنویس:
این جوان در عطش دیدن یاری مرده ست...


جلوی روز وفاتم بنویس:
روز قربان شدن عاطفه در چشم نگار...
روز پژمردن گل فصل بهار...
روز اعدام جنون بر سر دار...
روز خوشبختی یار...
راستی،شعر یادت نرود...

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

قصه از حنجره ایست که گره خورده به بغض
صحبت از خاطره ایست که نشسته لب حوض
یک طرف خاطره ها!
یک طرف پنجره ها!
در همه آوازها! حرف آخر زیباست!
آخرین حرف تو چیست که به آن تکیه کنم؟
حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

گاهی وقتها


گاهی وقتها

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست می‌انداختند.
دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره.
اما ملا نصرالدین همیشه سکه ی نقره را انتخاب می‌کرد.
این داستان در تمام منطقه پخش شد.
هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه ی نقره را انتخاب می‌کرد.
تا این که مرد مهربانی از راه رسید و از این که ملا نصرالدین را آن طور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد.
در گوشه ی میدان به سراغش رفت و گفت:
هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه ی طلا را بردار.
این طوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی‌اندازند.
ملا نصرالدین پاسخ داد:
ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه ی طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن‌هایم.
شما نمی‌دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده‌ام.
 
 
 شرح حکایت 1 (دیدگاه بازاریابی استراتژیک)
ملا نصرالدین با بهره‌گیری از استراتژی ترکیبی بازاریابی، قیمت کم‌ تر و ترویج، کسب و کار «گدایی» خود را رونق می‌بخشد.
او از یک طرف هزینه ی کمتری به مردم تحمیل می‌کند و از طرف دیگر مردم را تشویق می‌کند که به او پول بدهند .
 
«اگر کاری که می کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.»
 
شرح حکایت 2 (دیدگاه سیستمی اجتماعی)
ملا نصرالدین درک درستی از باورهای اجتماعی مردم داشته است.
او به خوبی می دانست که گداها از نظر مردم آدم های احمقی هستند.
او می دانست که مردم، گدایی – یعنی از دست رنج دیگران نان خوردن را دوست ندارند و تحقیر می کنند.
در واقع ملانصرالدین با تایید باور مردم به شیوه ی خود، فرصت دریافت پول را بدست می آورد.
«اگر بتوانی باورهای مردم را تایید کنی، آن ها احتمالا به تو کمک خواهند کرد. »  
 
شرح حکایت 3 (دیدگاه حکومت ماکیاولی)
 ملا نصرالدین درک درستی از نادانی های  مردم داشت.
او به خوبی می دانست هنگامی که از دو سکه ی طلا و نقره ی مردم، شما نقره را بر می دارید آن ها احساس می کنند که طلا را به آن ها بخشیده اید!
و مدتی طول خواهد کشید تا بفهمند که سکه ی طلا هم از اول مال خودشان بوده است .
و این زمان به اندازه ی آگاهی و درک مردم می تواند کوتاه شود.
هرچه مردم نا آگاه تر بمانند زمان درک این نکته که ثروت خودشان به خودشان هدیه شده طولانی تر خواهد بود.
در واقع ملانصرالدین با درک میزان جهل مردم به شیوه ی خود، فرصت دریافت پول را بدست می آورد..
«اگر بتوانی ضعف های مردم را بفهمی می توانی سر آن ها کلاه بگذاری ! و آن ها هم مدتی لذت خواهند برد! »
 

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.
معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. "رضایت کامل".
معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.
معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.
معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد.
خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید.
خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش "زندگی" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد.
پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترین دانش آموزش شده بود.
یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.
شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام.
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.
چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.
تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم.
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.
بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا یک استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى این دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است !
همین امروز گرمابخش قلب یک نفر شوید...
و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت

  • MHK448
  • ۰
  • ۰


 نان را از من بگیر
اگر می خواهی ،
هوا را از من بگیر
اما ،
خنده ات را نه
گل سرخ را از من مگیر
سوسنی که می کاری
آبی را که به ناگاه
در شادی تو سر ریزمی کند
موجی ناگهانی از نقره را
که در تو می زاید
از پس نبردی سخت باز می گردم
با چشمانی خسته
که دنیا را دیده است
بی هیچ دگرگونی،
اما
خنده ات که رها می شود
و پرواز کنان در آسمان مرا می جوید
تمامی در های زندگی را
به سویم می گشاید
عشق من،
خنده ی تو
در تاریک ترین لحظه ها می شکفد
و اگر دیدی ، به ناگاه
خون من بر سنگفرش خیابان جاری ست،
بخند ،
زیرا خنده ی تو
برای دستان من شمشیری است آخته .
خنده ی تو ، در پاییز
در کناره ی دریا
موج کف آلودش را
باید بر فرازد ،
و در بهاران ، عشق من،
خنده ات را می خواهم
چون گلی که در انتظارش بودم ،
گل آبی ، گل سرخ
کشورم که مرا می خواند .
بخند بر شب
بر روز ، بر ماه
بخند بر پیچاپیچ خیابان های جزیره
بر این پسر بچه ی کمرو
که دوستت دارد ،
اما آنگاه که چشم می گشایم و می بندم ،
آنگاه که پاهایم می روند و باز می گردند ،
نان را
هوا را
روشنی را
بهار را
از من بگیر
اما خنده ات را هرگز
تا چشم از دنیا نبندم .
 

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

دل خوش از آنیم که حج میرویم

 غافل از آنیم که کج میرویم

کعبه به دیدار خدا میرویم  

او که همینجاست کجا میرویم

حج بخدا جز به دل پاک نیست

شستن غم از دل غمناک نیست

دین که به تسبیح و سر و ریش نیست

هرکه علی گفت که درویش نیست

صبح به صبح در پی مکر و فریب

شب همه شب گریه و امن یجیب

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

پاسخ های جالب این دانش آموز باعث شد تا نمره صفر نگیرد. سوال ها و جوابها را بخوانید.
ANSWERS OF A BRILLIANT STUDENT WHO OBTAINED 0 But I would have given him 100

Q1. In which battle did Napoleon die?
* his last battle
درکدام جنگ ناپلئون مرد؟
در آخرین جنگش

Q2. Where was the Declaration of Independence signed?
* at the bottom of the page
اعلامیه استقلال امریکا درکجا امضا شد؟
در پایین صفحه

Q3. How can u drop a raw egg onto a concrete floor without cracking it?
*Concrete floors are very hard to crack.
چگونه می توانید یک تخم مرغ خام را به زمین بتنی بزنید بدون آن که ترک بردارد؟
زمین بتنی خیلی سخت است و ترک بر نمی دارد

Q4. What is the main reason for divorce?
* marriage
علت اصلی طلاق چیست؟
ازدواج

Q5. What is the main reason for failure?
* exams
علت اصلی عدم موفقیتها چیست؟
امتحانات

Q6. What can you never eat for breakfast?
* Lunch & dinner
چه چیزهایی را هرگز نمی توان درصبحانه خورد؟
نهار و شام

Q7. What looks like half an apple?
* The other half
چه چیزی شبیه به نیمی از یک سیب است؟
نیمه دیگر ان سیب

Q8. If you throw a red stone into the blue sea what it will become?
* it will simply become wet
اگر یک سنگ قرمز را در دریا بیندازید چه خواهد شد؟
خیس خواهد شد

Q9. How can a man go eight days without sleeping ?
* No problem, he sleeps at night.
یک ادم چگونه ممکن است هشت روز نخوابد؟
مشکلی نیست شبها می خوابد

Q10. How can you lift an elephant with one hand?
* You will never find an elephant that has only one hand..
چگونه می توانید فیلی را با یک دست بلند کنید؟
شما امکان ندارد فیلی را پیدا کنیدکه یک دست داشته باشد

Q11. If you had three apples and four oranges in one hand and four apple
and three oranges in other hand, what would you have ?
* Very large hands
اگر در یک دست خود سه سیب و چهارپرتقال و در دست دیگر سه پرتقال و چهار سیب داشته باشید کلا چه خوهید داشت؟
دستهای خیلی بزرگ

Q12. If it took eight men ten hours to build a wall, how long would it take four men to build it?
* No time at all, the wall is already built.
اگر هشت نفر در ده ساعت یک دیوار را بسازند چهارنفر آن را درچند ساعت خواهند ساخت؟
هیچ چی چون دیوار قبلا ساخته شده

 

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

خدا بی نهایت است ولامکان ولازمان
اما به قدر فهم تو کوچک می شود،
وبه قدر نیاز تو فرود می آید،
وبه قدر آرزوی تو گسترده می شود وبه قدر ایمان تو کارگشا
یتیمان را پدر می شود ومادر
ناامیدان را امید می شود
گمگشتگان را راه می شود
در تاریکی ماندگان را نور می شود
محتاجان به عشق را عشق می شود
خدا همه چیز می شود وهمه کس را
به شرط اعتقاد
به شرط پاکی دل
به شرط طهارت روح
به شرط پرهیز از معامله با ابلیس
بشویید قلبهایتان را از هر احساس ناروا
ومغزهایتان را از هر اندیشه ی خلاف
وزبانهایتان را از هر آلودگی
بپرهیزید از هر ناجوانمردی، ناراستی ونامردی
چنین کنید تا ببینید خدا چگونه بر سفره ی شما با کاسه ای خوراک وتکه ای نان می نشیند
در دکان شما کفه های ترازو را میزان می کند
درکوچه های خلوت شبها با شما آواز می خواند
مگر در زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟!

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

می چرخم می چرخی
می خندم می خندی
می بندم لبها را
لبها را می بندی

وقتی که با دستم
می مالم رویت را
وقتی که میگیرم
با دستم مویم را

همچون من با دستت
می مالی رویت را
وقتی که میگیری
با دستت مویت را

با آنکه فکرم را
می دانی میخوانی
اما تو در گفتن
می مانی می مانی

وقتی من با شادی
می پرسم نامت را
لب هایت می جنبد
بی حرف و بی آوا

ای آنکه همچون من
خوشحالی خندانی
در قاب آینه
هستی تو، زندانی

«شکوه قاسم نیا»

  • MHK448
  • ۰
  • ۱

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور ازین بی خبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیفست سفر هیچ مگو   

گفتم ای دل چه مه است این  دل اشارت می کرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو

گفتم این روی فرشته است عجب یا بشر است
 گفت این غیر فرشته است و بشر هیچ مگو

ای نشسته تو در این خانه پر نقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
 
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو

«مولانا»

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

دنیای من

دنیای من آنجاست
آن دور دور دور
آنجا که لبریز است
از عطر  و مهر و نور


دانلود فایل سرود

  • ۰
  • ۰

دیوانه نمودم دل فرزانه خود را
در عشق تو گفتم همه افسانه خود را

غیر از تو که افروخته ی شعله به جانم
آتش نزند هیچ کسی خانه خود را

من زنده ام، آخر، دگری را تو مسوزان
ای شمع، مرنجان دل پروانه خود را

از بهر تو سر باختن من هنری نیست
هر دلشده جان باخته جانانه ی خود را

دل کوچه به کوچه دود و نام تو گوید
باز آ، ببر این مرغک بی لانه ی خود را

با سنگ زدن از بر دلبر نشود دور
من خوب شناسم دل دیوانه خود را

 

«ابولقاسم لاهوتی»

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

دیگر این پنجره بگشای که من
به ستوه آمدم از این شب تنگ
دیرگاهی ست که در خانه همسایه من خوانده خروس
وین شب تلخ عبوس
می فشارد به دلم پای درنگ
دیرگاهی ست که من در دل این شام سیاه
پشت این پنجره بیدار و خموش
مانده ام چشم به راه
همه چشم و همه گوش
مست آن بانگ دلاویز که می اید نرم
محو آن اختر شب تاب که می سوزد گرم
مات این پرده شبگیر که می بازد رنگ
آری این پنجره بگشای که صبح
می درخشد پس این پرده تار
می رسد از دل خونین سحر بانگ خروس
وز رخ اینه ام می سترد زنگ فسوس
بوسه مهر که در چشم من افشانده شرار
خنده روز که با اشک من آمیخته رنگ

 

«هوشنگ ابتهاج (سایه)»

  • MHK448
  • ۲
  • ۰

مرا گویی که رایی؟ من چه دانم
چنین مجنون چرایی؟ من چه دانم
مرا گویی بدین زاری که هستی
به عشقم چون برآیی؟ من چه دانم
منم در موج دریاهای عشقت
مرا گویی کجایی؟ من چه دانم