لبریزم از سکوت و شکستن شبیه تو
آری منم ... منم شب روشن شبیه تو
تنهاتر از "همیشه" و بی کس تر از "هنوز"
آرام و بی قرار، دقیقا شبیه تو
لبریزم از سکوت و شکستن شبیه تو
آری منم ... منم شب روشن شبیه تو
تنهاتر از "همیشه" و بی کس تر از "هنوز"
آرام و بی قرار، دقیقا شبیه تو
من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد
ویرانه نشینم من و بیت غزلم را
هرگز نفروشم به دو صد خانه آباد
باش تا موسم گل با تو به گلزار شوم
فصل دیدار شود قاصد دیدار شوم
از سکوت دل محتاط من آزرده مباش
خلوتی نیست که گوینده ی اسرار شوم
تنها اگر به خلوت رویا نشسته ام
شادم که با خیال تو تنها نشسته ام
سیمرغ وار بر قلل قاف آرزو
پنهان ز چشم مردم دنیا نشسته ام
خیال آمدنت دیشبم به سر می زد
نیامدی که ببینی دلم چه پر می زد
به خواب رفتم و نیلوفری بر آب شکفت
خیال روی تو نقشی به چشم تر می زد
چه غریب ماندی ای دل ! نه غمی ، نه غمگساری
نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان
در بعدازظهر خسته کننده ای،
هشت بادکنک که کسی آنها را نمی خرید.
با نخهاشون تصمیم به پرواز گرفتند.
پروازی آزاد و به هر جا که دلشان می خواست!
یکی بالا رفت که خورشید را لمس کند – پاپ!
یکی فکر کرد سری به بزرگراهها بزند – پاپ!
یکی خواست روی کاکتوسها چرتی بزند – پاپ!
یکی ایستاد که با بچه بی حواسی بازی کند – پاپ!
یکی خواست تخمه داغ بکشند – پاپ!
یکی عاشق یک جوجه تیغی شد – پاپ!
یکی دندانهای یک کروکدیل را معاینه کرد – پاپ!
یکی هم آنقدر معطل کرد که بادش در رفت – ووش!
هشت بادکنک که کسی نمی خرید،
آزاد بودن پرواز کنند و در هوا معلق باشند.
آزاد بودند هر موقع خواستند بترکند
جرج گفت : خدا چاق و کوتاهه .
نیک گفت : نخیرم . لاغر و درازه .
لن گفت : یه ریش سفید بلند داره .
جان گفت : نه . صورتش سه تیغه س .
ویل گفت : سیاه پوسته .
باب گفت : سفید پوسته .
رونداروز گفت : دختره .
من خندیدم و عکسی رو که خدا از خودش گرفته و برام فرستاده بود ، به هیچ کدومشون نشون ندادم .
بیلی وارونه،
او روی تپه ای وارونه زندگی می کنه،
که در واقع گودالی در زمینه
بیلی وارونه کلبه ای وارونه داره،
با دالانی که پشت خونه باز می شه.
از پنجره رفت و آمد می کنه و از در به بیرون نگاه می کنه.
و زیرزمین، اون بالا در طبقه آخره.
بیلی وارونه مثل باد سواری می کنه.
اون نمی دونه به کجا می ره، ولی می بینه کجا بوده،
او به اسبش می گه هش و اسبش راه می افته!
و ششلولش می گه «گنب» و هیچوقت نمیگه «بنگ»
بیلی وراونه یه سگ وارونه داره به اسم لی لی وارونه
بیلی وارونه می گه: «اون اولین تنفر منه»
بلیی وارونه کلاهش رو روی پاش می ذاره.
و زیرپوششو روی کتش می پوشه.
و سرماه به رئیسش حقوق می ده
و با لبخند به اسب عزیزش سواری می ده!
اللَّهُمَّ فَاقْبَلْ عُذْرِی وَ ارْحَمْ شِدَّةَ ضُرِّی وَ فُکَّنِی مِنْ شَدِّ وَثَاقِی
یَا رَبِّ ارْحَمْ ضَعْفَ بَدَنِی وَ رِقَّةَ جِلْدِی وَ دِقَّةَ عَظْمِی
یَا مَنْ بَدَأَ خَلْقِی وَ ذِکْرِی وَ تَرْبِیَتِی وَ بِرِّی وَ تَغْذِیَتِی هَبْنِی لاِبْتِدَاءِ کَرَمِکَ وَ سَالِفِ بِرِّکَ بِی
اى خدا عذرم بپذیر و بر این حال پریشانم ترحم فرما و از بند سخت گناهانم رهایى بخش
اى پروردگار من بر تن ضعیف و پوست رقیق و استخوان بىطاقتم ترحم کن
اى خدایى که در اول به خلعت وجودم سرافراز کردى و به لطف یاد فرمودى و به تربیتو نیکى پرورش دادى و بغذا عنایت داشتى اینک بهمان سابقه کرم و احسانى که از این پیش با من بودت بر من ببخش
آتش به دو دست خویش بر خرمن خویش چون خود زده ام چه نالم از دشمن خویش
کس دشمن من نیست منم دشمن خویش ای وای من و دست من و دامن خویش
«ابوالخیر»
بشم واشم ازین عالم بدر شم
بشم از چین و ما چین دورتر شم
بشم از حاجیان حج بپرسم
که این دوری بسه یا دورتر شم
«باباطاهر»
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با او رطل گران توان زد
بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند
هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت
اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت
گاهی مدتها طول میکشد تا مردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند
پیاده روی درازی بود،تپه بلندی بود
آفتاب تندی بود، عرق میریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه
تمام مرمری عظیمی دیدند که
به میدانی با سنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود که آب
زلالی از آن جاری بود.
رهگذر رو به مرد دروازه بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟"
دروازهبان: روز به خیر
اینجا بهشت است
"چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم."
دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "میتوانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان میخواهد بنوشید."
- اسب و سگم هم تشنهاند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد.
از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعهای رسیدند.
راه ورود به این مزرعه، دروازهای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز میشد.
مردی در زیر سایه درختها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود
مسافر گفت: روز بخیر
مرد با سرش جواب داد
- ما خیلی تشنهایم . من، اسبم و سگم
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگها چشمهای است. هرقدر که میخواهید بنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، میتوانید برگردید
مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است
مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود! "
- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا میمانند.
(پائولوکوئلیو)
موقع نمازش که می شد، فرشته چپ و راست، عزا می گرفتند که چه کنند؛ «إیاک نعبد» را جزء حرفهای خوبش بنویسند یا جزء دروغهایش!
منبع: http://mobini.blogfa.com
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر
شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد
زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا
سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد.
به پر و پای فرشته و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت،
خدا سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت:
"عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از
دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن."
لا به لای هق هقش گفت: "اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد؟ ..."
خدا گفت: "آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و
آنکه امروزش را در نمییابد هزار سال هم به کارش نمیآید"، آنگاه سهم یک روز
زندگی را در دستانش ریخت و گفت: "حالا برو و یک روز زندگی کن."
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید، اما میترسید
حرکت کند، میترسید راه برود، میترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد،
قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه
فایدهای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم.."
آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و
زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود، می تواند
بال بزند، میتواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند ....
او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست
نیاورد، اما ...
اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را
تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را
نمیشناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در
همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد
و عبور کرد و تمام شد.
او در همان یک روز زندگی کرد.
فردای آن روز فرشتهها در تقویم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، کسی که هزار
سال زیست!"
زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم،
اما آنچه که بیشتر اهمیت دارد، عرض یا چگونگی آن است.
امروز را از دست ندهید، آیا ضمانتی برای طلوع خورشید فردا وجود دارد!؟
بیخودی خندیدیم
که بگوییم دلی خوش داریم
بیخودی حرف زدیم
که بگوییم زبان هم داریم
و قفس هامان را
زود زود رنگ زدیم
و نشستیم لب رود
و به آب سنگ زدیم
ما به هر دیواری
آینه بخشیدیم
که تصور بکنیم
یک نفر با ماهست
ما زمان را دیدیم
خسته در ثانیه ها
باز با خود گفتیم
شب زیبایی هست!
بیخودی پرسه زدیم
صبحمان شب بشود
بیخودی حرص زدیم
سهممان کم نشود
ما خدا را با خود
سر دعوا بردیم
و قسم ها خوردیم
ما به هم بد کردیم
ما به هم بد گفتیم
بیخودی داد زدیم
که بگوییم توانا هستیم
بیخودی پرسیدیم
حال همدیگر را
که بگوییم محبت داریم
بیخودی ترسیدیم
از بیان غم خود
و تصور کردیم
که شهامت داریم
ما حقیقت ها را
زیر پا له کردیم
و چقدر حظ بردیم
که زرنگی کردیم
روی هر حادثه ای
حرفی از پول زدیم
از شما می پرسم
ما که را گول زدیم ؟!
در یکی روز عجیب،
مثل هر روزِ دگر،
خسته و کوفته از کار، شدم منزل خویش.
منزلم بی غوغا، همسر و فرزندان، چند روزی است مسافر هستند،
توی یک شهر غریب.
فرصتی عالی بود، بهرِ یک شکوۀ تاریخی پر درد از او . . . . . .