حل یک مشکل کوچک!

حل یک مشکل کوچک!

..::: وبلاگ شخصی یک کامپیوتری! :::..

Yemen ifyemen
پیام های کوتاه
آخرین نظرات
  • ۲۷ مرداد ۹۴، ۱۹:۱۸ - امیرحسین چگونیان
    قشنگ بود
یک جمله

۴۱۷ مطلب با موضوع «خود درگیری!» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید:
به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟

شاگردان جواب دادند:
50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم

استاد گفت:
من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟

شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.

استاد پرسید:
خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟

یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد..

حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟

شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.

استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟

شاگردان جواب دادند: نه

پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟

شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.

استاد گفت: دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید. اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.
اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.
فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.
به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!

دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری زندگی همین است

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

یارو: دارم با تو حرف می زنم حواست کجاست؟

ممد: حواسم هست! ادامه بده.

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

پروپزال یک صفحه ای

  1. مشتری
  2. سرویس
  3. بازاریابی
  4. طراحی مدل کسب و کار
  5. کانال انتقال پول
  • MHK448

جزوه : حبشی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • MHK448
  • ۰
  • ۰

میتونی برگردی!

ممد: هی یارو! من قبلا اینجا اومده بودم اینجوری نبود!

یارو: حالا می بینی که اینجوری شده!

یارو: خوب میتونی برگردی!

 

همین

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

پیچ

ممد: هی یارو! سر همین پیچ، بپیچ سمت راست!

...

ممد: چرا نپیچیدی!

 

همین

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

تازه سوار شدی!

ممد: هی یارو! من سر "الا الله" پیاده میشم! چقدر میشه!

یارو: هه هه! خیلی مونده هنوز!

یارو: کجا سوار شده  بودی؟

ممد: سر "اسلام"

یارو: پس تازه سوار شدی! هنوز به "لا اله" نرسیدیم!


  • MHK448
  • ۰
  • ۰

خونه ی من

ممد: اووووی یارو! 

شما تو خونه ی من چی کار میکنی!

یارو: خودت گفتی بیا!

ممد: من!...

آهان یادم اومد!

 

همین

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

دنیا

اوووووووووووی یارو! آروم! اصلا وایسا، من بقیشو پیاده میرم! تا اینجا کرایه ما چقدر شد؟

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

جمعه

نیا! وایسا کار دارم! صبر کن!

گفتی چه چیزایی باید بردارم!؟

بزار این یکی مطلبم رو هم بزارم توی وبلاگم! مــــــــیـــــــام!


  • MHK448
  • ۰
  • ۰

پشت و رو

هی یارو! کاسه  رو برعکس گرفتی! تا شب هم اینجوری بگیری آب بارون توش جمع نمیشه!

  • MHK448

شب جمعه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • MHK448
  • ۰
  • ۰

به سوی آسمان شو

از این پستی به سوی آسمان شو         روانت شاد بادا خوش روان شو
ز شهر پرتب و لرزه بجستی                 به شادی ساکن دارالامان شو

  • ۰
  • ۰

تا بدرد پیرهنم!

زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم         گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم
چونک من از دست شدم در ره من شیشه منه         ور بنهی پا بنهم هر چه بیابم شکنم
  • ۰
  • ۰

چشم انتظاری

من از تو می نویسم و از اشک جاری ام

از حد گذشته مدت چشم انتظاری ام


انگار فرق می کند این بار ، ‌رفتنت

یک جور دیگر است تب بی قراری ام

  • ۰
  • ۰

خال سیاه

بس طعنه ز هجران رخ یار شنیدیم

از بــارِ گــرانِ  غــمِ ایـام خـمـیــدیـم


مـا  تــشـنـه دیــدار جــمـال رخ  یـاریـم

زین روی، از این روی، به آن کوی دویدیم


چون دیده‌ی ما لایق دیدار رخش نیست

تـا  حـال  جـمـال  مـه دلـدار  نــدیــدیـم


  • ۰
  • ۰

تخته‌ی کلاس

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

قاچاقچی

مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد، او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد، مامور مرزی می پرسد: "در کیسه ها چه داری؟"

او می گوید: "شن"

مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود، یک شبانه روز او را بازداشت می کند، ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد. بنابراین به او اجازه عبور می دهد.


هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا...

  • ۰
  • ۰

در باب «ترس»

از چه می‌ترسم؟ از چه باید بترسم؟

هر گاه که قلم به دست می‌گیرم می‌ترسم.

اکنون برای بار هفتم تصمیم به نوشتن درباره‌ی ترس گرفتم و شش مرتبه‌ی قبل از نوشتن در مورد ترس می‌ترسیدم و بعد هم از این‌که می‌ترسم، می‌ترسیدم. انگار در پس ترسیدن ضعف نهفته شده است و نمایان شدن ضعفی این‌چنین، مرا می‌ترساند. اما اکنون به سراغ قلم می‌آیم و محکم‌تر در چیزی که می‌ترسم فرو می‌روم. می‌روم، می‌روم تا دیگر نترسم. می‌خواهم شجاعتم را امتحان کنم. پس می‌‌نویسم:

  • ۰
  • ۰

عمرگذشت و همچنان داغ وفاست زندگی
زحمت دل کجا بریم آبله پاست زندگی
دل به زبان نمی‌رسد لب به فغان نمی‌رسد
کس به نشان نمی‌رسد تیر خطاست زندگی