حل یک مشکل کوچک!

حل یک مشکل کوچک!

..::: وبلاگ شخصی یک کامپیوتری! :::..

Yemen ifyemen
پیام های کوتاه
آخرین نظرات
  • ۲۷ مرداد ۹۴، ۱۹:۱۸ - امیرحسین چگونیان
    قشنگ بود
یک جمله

۲۱۳ مطلب با موضوع «خود درگیری! :: شعر» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

یاد آر

 چه غریب ماندی ای دل ! نه غمی ، نه غمگساری
نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان

  • ۰
  • ۰

منم دشمن خویش

  آتش به دو دست خویش بر خرمن خویش               چون خود زده ام چه نالم از دشمن خویش
کس دشمن من نیست منم دشمن خویش               ای وای من و دست من و دامن خویش
 
«ابوالخیر»
 

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

 بشم واشم ازین عالم بدر شم
بشم از چین و ما چین دورتر شم
بشم از حاجیان حج بپرسم
که این دوری بسه یا دورتر شم
 

«باباطاهر»

  • MHK448
  • ۱
  • ۰

راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با او رطل گران توان زد

بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد

  • ۱
  • ۰

بیخودی خندیدیم

بیخودی خندیدیم
که بگوییم دلی خوش داریم

بیخودی حرف زدیم
که بگوییم زبان هم داریم

و قفس هامان را
زود زود رنگ زدیم
و نشستیم لب رود
و به آب سنگ زدیم

ما به هر دیواری
آینه بخشیدیم
که تصور بکنیم
یک نفر با ماهست

ما زمان را دیدیم
خسته در ثانیه ها
باز با خود گفتیم
شب زیبایی هست!

بیخودی پرسه زدیم
صبحمان شب بشود
بیخودی حرص زدیم
سهممان کم نشود

ما خدا را با خود
سر دعوا بردیم
و قسم ها خوردیم
ما به هم بد کردیم
ما به هم بد گفتیم

بیخودی داد زدیم
که بگوییم توانا هستیم
بیخودی پرسیدیم
حال همدیگر را
که بگوییم محبت داریم
بیخودی ترسیدیم
از بیان غم خود
و تصور کردیم
که شهامت داریم

ما حقیقت ها را
زیر پا له کردیم
و چقدر حظ بردیم
که زرنگی کردیم

روی هر حادثه ای
حرفی از پول زدیم
از شما می پرسم
ما که را گول زدیم ؟!

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

در یکی روز عجیب،

مثل هر روزِ دگر،

خسته و کوفته از کار، شدم منزل خویش.

منزلم بی غوغا، همسر و فرزندان، چند روزی است مسافر هستند،

توی یک شهر غریب.

فرصتی عالی بود، بهرِ یک شکوۀ تاریخی پر درد از او  . . . . . .

 

دانلود

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

و من رفتم...

می روم
می روم تا اوج
می روم یک سو
می روم من
می شوم بی تن
می شوم سویش
یک صدا
یک تن...
می روم تا دشت
می روم تا هست
این دلم در دست!
من
ساده ی ساده می روم
با کوله باری از مهر
با پاهایی برهنه
با دستانی پر
از یک دل
سوار می شوم روی نسیم خیال
همگام می شوم با پرستوهای تو
دور می شوم ازین خاک
ازین خاک ناپاک
ازین مرداب نمناک
بیرون می کشم
خویش را
از باتلاق گذشته...
می روم تا جنگل سبز
تا صدای نور
تا غرق شوم در گرمای آفتاب
بسوزم
و بسازم
با این ساز جدید
می نوازم
می خوانم
می گویم
می جویم
می پویم
من جاری می شوم
در تو
در جریان تو
خون می شوم
در شریان تو
می روم تا قلبت
می ایستم
لحظه ای اما
تا نایستی تو!
باز می روم
و باز می گردم
و من در گردشی پیاپی
تو را در میعادگاه قلبت
در آن سرخ فام کلبه ی نور
حس می کنم
با تمام جریانم
با تمام روح و روانم...
و من رفتم
دیگر این که می بینی
من نیستم
من تمام شدم...
من حرفی ناتمامم
که با تو آغاز می شوم
من نیستِ نیستم
ولی در تو
هستم
جریان دارم...
می روم
باز می گردم
می چرخم به دور خویش
شادِ شادِ شاد...
من با تو آغاز شدم
و با تو پایانی نیست دیگر
هر چه هست شروعی دوباره...
آری
من دیگر نیستم
آنچه هست
آنکه هست
تویی
تو

و منی در تو...

«حور»

منبع: http://www.mashgheshabhoor.blogfa.com

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

و چنان بی تابم...

در دل من چیزیست
مثل یک بیشه ی نور
مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم و چنان بی تابم...
که دلم می خواهد
بروم تا ته دشت
بروم تا سر کوه
دورها آوایی ست که مرا می خواند...

  • MHK448
  • ۱
  • ۰

چه بگویم

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

 

448: در باب سکوت

«سکوتت هم قشنگ است»

  • MHK448
  • ۱
  • ۰

مرا از غصه می‌میرانی ای عشق
خودت می‌بینی و می‌دانی ای عشق

من از پروای تو شوق تو دارم
که تو هم درد و هم درمانی ای عشق

که می‌گوید نمی‌گریند مردان؟
تو اشک هر شب مردانی ای عشق

معمایی برایم طرح کردی
که خود در حل آن می‌مانی ای عشق

که حل آن نه وصل است و نه هجران
نه در وصل و نه در هجرانی ای عشق

هزاران قلب را ویرانه کردی
ولی گنج دل ویرانی ای عشق

چه جرمی داشتند قربانیانت؟
سزای جرم بی‌تاوانی ای عشق

جواب سخت پرسش‌های آسان
چقدر پیچیده و آسانی ای عشق

هوای ابر و باران بهاری
پر از آرامش و عصیانی ای عشق

جهان مثل تو غوغایی ندیده‌ست
عجیب از دیده‌ها پنهانی ای عشق

گهی در کوزه‌ی این سینه هستی
گهی هم بحر بی‌پایانی ای عشق

چنان باران سیل آسایی هستی
ولی نه سیل و نه بارانی ای عشق

به هر چیزی تو را تشبیه گویم؛
به آن چیز دگر می‌مانی ای عشق

گهی پر می‌کشی از فرش تا عرش
گهی هم آفت ایمانی ای عشق

تو بودی میوه‌ی ممنوعه‌ی ما
درنگ لحظه‌ی انسانی ای عشق

چه آسان می‌نمودی اول راه
ندانستم بلای جانی ای عشق

اگرچه درد تو درمان ندارد
دوای درد بی‌درمانی ای عشق
.
.
.
تو را می‌خواهمت، هر گونه باشی
...تو این را از دلم می‌خوانی ای عشق
 

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

بر سنگ مزارم بنویس:
زیر این سنگ جوانی خفته است
با هزاران ای کاش...
و دو چندان افسوس...
که به هر لحظه ی عمرش گفته است...


بنویس:
این جوان بر اثر ضربه کاری مرده ست...


بنویس:
این جوان در عطش دیدن یاری مرده ست...


جلوی روز وفاتم بنویس:
روز قربان شدن عاطفه در چشم نگار...
روز پژمردن گل فصل بهار...
روز اعدام جنون بر سر دار...
روز خوشبختی یار...
راستی،شعر یادت نرود...

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

قصه از حنجره ایست که گره خورده به بغض
صحبت از خاطره ایست که نشسته لب حوض
یک طرف خاطره ها!
یک طرف پنجره ها!
در همه آوازها! حرف آخر زیباست!
آخرین حرف تو چیست که به آن تکیه کنم؟
حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست

  • MHK448
  • ۰
  • ۰


 نان را از من بگیر
اگر می خواهی ،
هوا را از من بگیر
اما ،
خنده ات را نه
گل سرخ را از من مگیر
سوسنی که می کاری
آبی را که به ناگاه
در شادی تو سر ریزمی کند
موجی ناگهانی از نقره را
که در تو می زاید
از پس نبردی سخت باز می گردم
با چشمانی خسته
که دنیا را دیده است
بی هیچ دگرگونی،
اما
خنده ات که رها می شود
و پرواز کنان در آسمان مرا می جوید
تمامی در های زندگی را
به سویم می گشاید
عشق من،
خنده ی تو
در تاریک ترین لحظه ها می شکفد
و اگر دیدی ، به ناگاه
خون من بر سنگفرش خیابان جاری ست،
بخند ،
زیرا خنده ی تو
برای دستان من شمشیری است آخته .
خنده ی تو ، در پاییز
در کناره ی دریا
موج کف آلودش را
باید بر فرازد ،
و در بهاران ، عشق من،
خنده ات را می خواهم
چون گلی که در انتظارش بودم ،
گل آبی ، گل سرخ
کشورم که مرا می خواند .
بخند بر شب
بر روز ، بر ماه
بخند بر پیچاپیچ خیابان های جزیره
بر این پسر بچه ی کمرو
که دوستت دارد ،
اما آنگاه که چشم می گشایم و می بندم ،
آنگاه که پاهایم می روند و باز می گردند ،
نان را
هوا را
روشنی را
بهار را
از من بگیر
اما خنده ات را هرگز
تا چشم از دنیا نبندم .
 

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

دل خوش از آنیم که حج میرویم

 غافل از آنیم که کج میرویم

کعبه به دیدار خدا میرویم  

او که همینجاست کجا میرویم

حج بخدا جز به دل پاک نیست

شستن غم از دل غمناک نیست

دین که به تسبیح و سر و ریش نیست

هرکه علی گفت که درویش نیست

صبح به صبح در پی مکر و فریب

شب همه شب گریه و امن یجیب

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

می چرخم می چرخی
می خندم می خندی
می بندم لبها را
لبها را می بندی

وقتی که با دستم
می مالم رویت را
وقتی که میگیرم
با دستم مویم را

همچون من با دستت
می مالی رویت را
وقتی که میگیری
با دستت مویت را

با آنکه فکرم را
می دانی میخوانی
اما تو در گفتن
می مانی می مانی

وقتی من با شادی
می پرسم نامت را
لب هایت می جنبد
بی حرف و بی آوا

ای آنکه همچون من
خوشحالی خندانی
در قاب آینه
هستی تو، زندانی

«شکوه قاسم نیا»

  • MHK448
  • ۰
  • ۱

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور ازین بی خبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیفست سفر هیچ مگو   

گفتم ای دل چه مه است این  دل اشارت می کرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو

گفتم این روی فرشته است عجب یا بشر است
 گفت این غیر فرشته است و بشر هیچ مگو

ای نشسته تو در این خانه پر نقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
 
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو

«مولانا»

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

دنیای من

دنیای من آنجاست
آن دور دور دور
آنجا که لبریز است
از عطر  و مهر و نور


دانلود فایل سرود

  • ۰
  • ۰

دیوانه نمودم دل فرزانه خود را
در عشق تو گفتم همه افسانه خود را

غیر از تو که افروخته ی شعله به جانم
آتش نزند هیچ کسی خانه خود را

من زنده ام، آخر، دگری را تو مسوزان
ای شمع، مرنجان دل پروانه خود را

از بهر تو سر باختن من هنری نیست
هر دلشده جان باخته جانانه ی خود را

دل کوچه به کوچه دود و نام تو گوید
باز آ، ببر این مرغک بی لانه ی خود را

با سنگ زدن از بر دلبر نشود دور
من خوب شناسم دل دیوانه خود را

 

«ابولقاسم لاهوتی»

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

دیگر این پنجره بگشای که من
به ستوه آمدم از این شب تنگ
دیرگاهی ست که در خانه همسایه من خوانده خروس
وین شب تلخ عبوس
می فشارد به دلم پای درنگ
دیرگاهی ست که من در دل این شام سیاه
پشت این پنجره بیدار و خموش
مانده ام چشم به راه
همه چشم و همه گوش
مست آن بانگ دلاویز که می اید نرم
محو آن اختر شب تاب که می سوزد گرم
مات این پرده شبگیر که می بازد رنگ
آری این پنجره بگشای که صبح
می درخشد پس این پرده تار
می رسد از دل خونین سحر بانگ خروس
وز رخ اینه ام می سترد زنگ فسوس
بوسه مهر که در چشم من افشانده شرار
خنده روز که با اشک من آمیخته رنگ

 

«هوشنگ ابتهاج (سایه)»

  • MHK448
  • ۲
  • ۰

مرا گویی که رایی؟ من چه دانم
چنین مجنون چرایی؟ من چه دانم
مرا گویی بدین زاری که هستی
به عشقم چون برآیی؟ من چه دانم
منم در موج دریاهای عشقت
مرا گویی کجایی؟ من چه دانم