حل یک مشکل کوچک!

حل یک مشکل کوچک!

..::: وبلاگ شخصی یک کامپیوتری! :::..

Yemen ifyemen
پیام های کوتاه
آخرین نظرات
  • ۲۷ مرداد ۹۴، ۱۹:۱۸ - امیرحسین چگونیان
    قشنگ بود
یک جمله

۲۱۳ مطلب با موضوع «خود درگیری! :: شعر» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

دلا امشب به سـر دارم هــوای کــوی جانــان را
بسی شــوق سفـــر دارم زدایم داغ هجــــران را
به بــاغ خاطــرم امشب نشستــه گـــرد غمهایم
زدانـــه دانــه اشکم کنـم من یــــاد زهـــرایم

  • ۰
  • ۰

   افتاده در این راه، سپرهای زیادی    
    یعنی ره عشق است و خطرهای زیادی
    
    بیهوده به پرواز میندیش کبوتر!    
    بیرون قفس ریخته پرهای زیادی
    
    این کوه که هر گوشه آن پارۀ لعلی است    
    خورده است بدان خون جگرهای زیادی
    
    درد است که پرپر شده باشند در این باغ    
    بر شانۀ تو شانه به سرهای زیادی
    
    از یک سفر دور و دراز آمده انگار    
    این قاصدک آورده خبرهای زیادی
    
    راهی است پر از شور، که می بینم از این دور    
    نی های فراوانی و سرهای زیادی
    
    هم در به دری دارد و هم خانه خرابی    
    عشق است و مزینّ به هنرهای زیادی
    
    بیچاره دل من که در این برزخ تردید    
    خورده است به اما و اگرهای زیادی
    
    جز عشق بگو کیست که افروخته باشند    
    در آتش او خیمه و درهای زیادی...
    

سعید بیابانکی

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

این مهم نیست که دل تازه مسلمان شده است

کـــه بـــه عشق تو قمــــر قاری قرآن شده است

مثــل من باغچـــــه ی خانــه هـــــم از دوری تــــو

بس که غم خورده و لاغر شده گلدان شده است

  • ۰
  • ۰

بوی علف

هر که به من می رسد بوی قفس می دهد

جـز  تـو  که  پـر  می دهی  تا  بپـرانی  مـرا


تحریف از بز درون:

هر که به من می رسد بوی علف می دهد

جـز  تـو  که  نی  میـزنـی  تا  بچـرانـی مـرا

 

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

گفتند که پیدا کن

گفتند که پیدا کن/ خود را و تو را با هم
گفتند که پیدا هست/ در هر نفس آدم
پیداست و من پنهان/ من در تن و او در جان
یک آن نظری کردم/ در خود گذری کردم
دیدم که نه در دوری/ نزدیک تر از نوری
در راه عبور از تو/ من این همه دور از همه

  • MHK448
  • ۱
  • ۱

آقا بیا تا زندگی معنا بگیرد

شاید دعای مادرت زهرا بگیرد

                                          آقا بیا تا با ظهور چشمهایت

                                         این چشمهای ما کمی تقوا بگیرد

  • ۰
  • ۰

دل

ای  دل غمزده  در سینه ی  غمناک سلام

کعبه ی  عشق  توئی پاک تر از پاک سلام

مرهمی  نیست   کزآن  درد  تو  آرام  شود

ای به زخم همگان  مرهم و  تریاک   سلام

  • ۰
  • ۰

نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید

 نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید

شکوه تو زمین را با قیامت آشنا کرد

 و رقص باد با گیسوی تو محشر به پا کرد

  • ۰
  • ۰

ای عاشقان ای عاشقان پیمانه ها پر خون کنید 

و ز خون دل چون لاله ها رخساره ها گلگون کنید

آمد یکی آتش سوار بیرون جهید از این حصار

تا بر دمد خورشید نو ٬ شب را ز خود بیرون کنید

  • ۰
  • ۰

ما را به جز خیالت فکری دگر نباشد

در هیچ سر خیالی زین خوب تر نباشد


برگرفته شده از independent.blog.ir
۴۴۸: یه موضوع هم باید بسازم با عنوان «توهم»
لازمه

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست

اینکه در آیینه گیسو می گشایی بهتر است


برگرفته شده از independent.blog.ir

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

دلا خون شو خون ببار

ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه کن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون

  • ۱
  • ۰

به او رسان سلام من بگو مرا صدا کند

حریم وعده نشکند به عهد خود وفا کند

صفای یک تبسمش به عالمی نمیدهم

اگر جه او وفای خود به دیگری عطا کند

  • ۰
  • ۰

جان جهان دوش کجا بوده ای 
نی غلطم در دل ما بوده ای
آه که من دوش چه سان بوده ام
آه که تو دوش که را بوده ای

  • ۰
  • ۰

زلـف شـب را به سراپـای سحـر می ریــزم     تا خود صبح به راه تو قمر میریزم

ساحل چشم من از شوق به دریا زده است!   چشم بسته به سرش،موج تماشا زده است!

  • ۱
  • ۰

فکرم همه‌جا هست، ولی پیش خدا نیست

سجادۀ زر دوز که محراب دعا نیست

گفتند سر سجده کجا رفته حواست؟

اندیشه سیال من ـ ای دوست ـ کجا نیست؟!

  • ۰
  • ۰

افسرده و غمگین و دل‌گیر است امشب
حتا زمین از آسمان سیر است امشب
بایـــد دلــــم  با تــــار و تنبـــورم بسازد
سازم بم و کوک دلم زیر است امشب

  • ۰
  • ۰

حل می‌شود شکوه غزل در صدای تو
ای هرچه هست و نیست در عالم فدای تو
هر شب به روز آمدنت فکر می‌کنم
هر صبح بی‌قرارترینم برای تو

  • ۰
  • ۰

آ ـ چند موج، قایقِ هاشورخورده ـ مد

«آمد» همیشه بوی گل سرخ می‌دهد
«آمد» همیشه یک خبر تازه بوده است
«آمد» همیشه از پی یک اسم می‌رسد

  • ۰
  • ۰

بهار رفت بهار آمد و بهار گذشت
نیامدی تو و یک سال آزگار گذشت
نیامدی تو  و ابر از غم نیامدنت 
چنین گریست که آب از سر بهار گذشت
بهار آمد و پاییز رفت اما حیف
تمام عمر کلاغان به قارقار گذشت
بهار از پس سرمای تیره سر بر کرد
بهار از سر تقصیر روزگار گذشـت

مهدی جهاندار

  • MHK448