حل یک مشکل کوچک!

حل یک مشکل کوچک!

..::: وبلاگ شخصی یک کامپیوتری! :::..

Yemen ifyemen
پیام های کوتاه
آخرین نظرات
  • ۲۷ مرداد ۹۴، ۱۹:۱۸ - امیرحسین چگونیان
    قشنگ بود
یک جمله

۲۱۳ مطلب با موضوع «خود درگیری! :: شعر» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

آدمک

آدمک آخر دنیاست بخنــــد
آدمک مرگ همین جاست بخنــد
دست خطــی که تو را عـاشق کرد
شوخی کاغــذی ماست بخنــد
آدمک خر نشــوی گریه کنی !
کل دنیا ســراب است بخنــد
آن خدایی که بزرگش خواندی
به خدا مثل تو تنهاست بخنـد ....

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

بار سنگین نگاه آیه ها، خم نموده قامت دلداده ها
در سماع سوره هایت تا شدم
در قنوتم باده ای ده از شراب، غرقه شو در دیده ی دریا ز آب
ربناهای مرا بالا ببر، نا امیدم کرده این چشمان تر
ای رکوعت شاخه ی پر بار دل، ای تواضع از نگاه تو خجل
بر دو کتفم داغ قربانی بزن، یا به سر تاج سلیمانی بزن
من نه بی قدرم که عالم در سجود، از برای من به خاک افتاده بود
هان ببین افتاده ام از پا برت..
گو موذن برکشد فریاد را، تیشه ای ده تیشه ای فرهاد را
این دل قاسی چو کوهی سنگ شد، در فراغت در هزاران رنگ شد
این اذان است یا صدای پای یار، این نسیم است یا نوای جویبار
پر کنید از گوشه هایش گوشتان، تا کند با نغمه ای مدهوشتان
گر نوایش بر لب داوود بود، از سماعش عالمی نابود بود
ای موذن وعده ی دیدار کو، از جمال نازنین یار گو
گو چگونه او ز بهتر بهتر است، گو چگونه از همه بالاتر است

«حجه الاسلام علیرضا پناهیان»
448: با تشکر از ر.ح

  • MHK448
  • ۱
  • ۰

سرنوشت

جان میدهم به گوشه زندان سرنوشت

سر را به تازیانه او خم نمی کنم!

افسوس بر دو روزه هستی نمی خورم

زاری براین سراچه ماتم نمی کنم.

با تازیانه های گرانبار جانگداز

پندارد آنکه روحِ مرا رام کرده است!

جان سختی ام نگر، که فریبم نداده است

این بندگی، که زندگیش نام کرده است!

بیمی به دل زمرگ ندارم، که زندگی

جز زهر غم نریخت شرابی به جام من.

گر من به تنگنای ملال آور حیات

آسوده یکنفس زده باشم حرام من!

تا دل به زندگی نسپارم،به صد فریب

می پوشم از کرشمۀ هستی نگاه را.

هر صبح و شب چهره نهان می کنم به اشک

تا ننگرم تبسم خورشیدو ماه را !

ای سرنوشت، ازتو کجا می توان گریخت؟

من راهِ آشیان خود از یاد برده ام.

یکدم مرا به گوشۀ راحت مرا رها مکن

با من تلاش کن که بدانم نمرده ام!

ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا !

زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز.

شادم از این شکنجه خدا را،مکن دریغ

روح مرا در آتشِ بیداد خود بسوز!

ای سرنوشت، هستی من در نبرد توست

بر من ببخش زندگی جاودانه را !

منشین که دست مرگ زبندم رها کند.

محکم بزن به شانه من تازیانه را

 

«فریدون مشیری»

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

سایه ی خویش

این منم خسته درین کلبه تنگ

جسم درمانده ام از روح جداست

من اگر سایه ی خویشم , یا رب ,

روح آواره ی من کیست , کجاست ؟

  • MHK448
  • ۱
  • ۰

گفتی:غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من،برای غزل شور و حال کو؟
پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پَر زدنم هست، بال کو؟
گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟
تقویم چار فصل دلم را ورق زدم
آن برگ های سبزِ سر آغاز سال کو؟
رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سؤال و حوصلۀ قیل و قال کو؟

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

 اما زندگی ...
دو قطره آب
که به هم نزدیک شوند،
تشکیل یک قطره بزرگتر میدهند...


اما دوتکه سنگ
هیچگاه با هم یکی نمی شوند !

پس هر چه سخت تر
و قالبی تر باشیم،
فهم دیگران برایمان
مشکل تر، و در نتیجه
امکان بزرگتر شدنمان
نیز کاهش می یابد...

آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ،
به مراتب سر سخت تر، و در رسیدن به هدف خود
لجوجتر و مصمم تر است.

سنگ، پشت اولین مانع جدی می ایستد...

اما آب...
راه خود را به سمت دریا می یابد.

در زندگی، معنای واقعی سرسختی، استواری و مصمم بودن را، در دل نرمی و گذشت باید جستجو کرد...
گاهی لازم است کوتاه بیایی...
گاهی نمیتوان بخشید و گذشت...
اما می توان چشمان را بست
و عبور کرد


گاهی مجبور می شوی نادیده بگیری...

گاهی نگاهت را
به سمت دیگر بدوزی که نبینی ...

ولی با آگاهی و شناخت
درنهایت، بخشیدن را خواهی آموخت

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

راه گذر نمی کند

ناز مکن که فاش کرد سر نیاز را تبت

مانده ام از چه رو لبت بوسه تر نمی دهد

سرو امید و آرزو سر به فلک کشیده است

سایه بسی ، ناز بسی، حیف ثمر نمی دهد

گوش، سراپای وجودم شده در سکوت شب

گو به نوای خوش چرا نغمه به سرنمی دهد

رسیده پیچک دلم ، بر لب بام کوی او

گرچه به پای عشق من، آب دگر نمی دهد

کبوتر خیال من پرد به بام خانه اش

گو، نزند سنگ مرا دانه اگر نمی دهد

خواهم اگر شود روم ، از در خانه ات ولی....

بوی خوش حیاط تو ، جای دگر نمی دهد

پنجره ی چشم تورا، تا که نگاه می کنم

پرده ی سرمه می کشد، راه گذر نمی کند.....

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

مجنون  تو  کوه  را  ز  صحرا  نشناخت
                      دیوانه  عشق  تو  سر  از  پا  نشناخت
 هر کس به تو ره یافت ز خود گم گردید
                     آنکس که تو را شناخت خود را نشناخت
 
                                                 ابوسعید ابوالخیر

448: کوه و صحرا را همه از برّیم!

چگونه مجنون تو باشیم ؟!؟

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

دیده

در دیده به جای خواب، آب است مرا
                     زیرا  که  به دیدنت  شتاب  است  مرا
گویند به خواب، تا به خوابش بینی
                     ای بی خبران چه جای خواب است مرا
 
                                                 ابوسعید ابوالخیر

448: خواب چیست!؟ آب چیست!؟ در دیده ام نه آب است نه خواب!
این گونه ام! ابوالخیر، من چه کنم!؟

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

توبه زتوبه

جز وصل تو دل به هر چه بستم، توبه
                             بی یاد تو هر جا که نشستم، توبه
در حضرت تو  توبه شکستم  صد  بار
                             زین توبه که صد بار شکستم، توبه

 

                                                   ابوسعید ابوالخیر

 

448: زین توبه که نزد تو نیست هم، توبه!

  • MHK448
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • MHK448
  • ۰
  • ۰

من گریزانم از این خسته ترین شکل حیات

و از این غربت تلخ

که به اجبار به پایم بستند

می گریزم از شب

می گریزم از عشق

و تو ای پاک ترین خاطره ها
 
همه جا در پی تو می گردم...

  • MHK448
  • ۲
  • ۰

حق با سکوت بود


آواز عاشقانه ما در گلو شکست              حق با سکوت بود صدا در گلو شکست

دیگر دمم هوای سرودن نمی کند                  تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست

آن روز های خوب که دیدیم خواب بود             خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست

بادا مبادگشت و مبادا به باد رفت                 آیا زیاد رفت و چرا در گلو شکست

فرصت گذشت وحرف دمم ناتمام ماند                نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست

        تا آمدم که با تو خدا حافظی کنم                بغضم امان نداد و خدا... در گلو شکست

  • MHK448