حل یک مشکل کوچک!

حل یک مشکل کوچک!

..::: وبلاگ شخصی یک کامپیوتری! :::..

Yemen ifyemen
پیام های کوتاه
آخرین نظرات
  • ۲۷ مرداد ۹۴، ۱۹:۱۸ - امیرحسین چگونیان
    قشنگ بود
یک جمله

۲۱۳ مطلب با موضوع «خود درگیری! :: شعر» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

و چه تنها


ای درخور اوج ! آواز تو در کوه سحر، و گیاهی به نماز.
غم ها را گل کردم‌، پل زدم از خود تا صخره دوست‌.


من هستم‌، و سفالینه تاریکی ، و تراویدن راز ازلی‌.
سر بر سنگ ، و هوایی که خنک‌، و چناری که به فکر،
و روانی که پر از ریزش دوست‌.
خوابم چه سبک‌، ابر نیایش چه بلند، و چه زیبا بوته زیست‌،
و چه تنها من !
تنها من ، و سر انگشتم در چشمه یاد ، و کبوترها لب آب‌.
هم خنده موج‌، هم تن زنبوری بر سبزه مرگ ، و شکوهی
در پنجه ی باد.
من از تو پرم ، ای روزنه باغ هم آهنگی کاج و من و
ترس !
هنگام من است ، ای در به فراز، آی جاده به نیلوفر
خاموش پیام‌!

سهراب سپهری

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

غمی غمناک

 شب سردی است ، و من افسرده‌.

راه دوری است ، و پایی خسته‌.


تیرگی هست و چراغی مرده‌.

می کنم ، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سایه ای از سر دیوار گذشت ،
غمی افزود مرا بر غم ها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی‌.

نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر ، سحر نزدیک است‌:
هردم این بانگ برآرم از دل:
وای ، این شب چقدر تاریک است‌!

خنده ای کو که به دل انگیزم؟


قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟

مثل این است که شب نمناک است‌.
دیگران را هم غم هست به دل‌،
غم من ، لیک‌، غمی غمناک است

سهراب سپهری

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

ندای آغاز

 


کفش هایم کو،کفش هایم کو،
چه کسی بود صدا زد: سهراب؟


آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ‌.
مادرم در خواب است‌.
و منوچهر و پروانه‌، و شاید همه مردم شهر.
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد
و نسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می روبد.
بوی هجرت می آید:
بالش من پر آواز پر چلچله هاست‌.

صبح خواهد شد
و به این کاسه آب
آسمان هجرت خواهد کرد.

باید امشب بروم‌.

من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم‌.
هیچ چشمی‌، عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچ کسی زاغچه یی را سر یک مزرعه جدی نگرفت‌.


من به اندازه یک ابر دلم می گیرد
وقتی از پنجره می بینم حوری
- دختر بالغ همسایه -
پای کمیاب ترین نارون روی زمین
فقه می خواند.

چیزهایی هم هست‌، لحظه هایی پر اوج
(مثلاً شاعره یی را دیدم
آن چنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت‌.
و شبی از شب ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟)
باید امشب بروم‌.

باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم
و به سمتی بروم


که درختان حماسی پیداست‌،
رو به آن وسعت بی واوه که همواره مرا می خواند.
یک نفر باز صدا زد: سهراب
کفش هایم کو؟ کفش هایم کو؟

سهراب سپهری

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

تراو

 

در آ، که کران را برچیدم‌، خاک زمان رفتم‌، آب «نگر»
پاشیدم‌.
در سفالینه چشم ، «صدبرگ» نگه بنشاندم‌، بنشستم‌.


آیینه شکستم‌، تا سرشار تو من باشم و من‌. جامه نهادم‌.
رشته گسستم‌.
زیبایان خندیدند، خواب «چرا» دادمشان‌، خوابیدند.
غوکی می جست‌، اندوهش دادم‌، و نشست‌.
در کشت گمان‌، هر سبزه لگد کردم‌. از هر بیشه ، شوری
به سبد کردم‌.
بوی تو می آمد، به صدا نیرو، به روان پر دادم‌، آواز «درآ»
سر دادم‌.
پژواک تو می پیچید، چکه شدم‌، از بام صدا لغزیدم‌، و
شنیدم‌.
یک هیچ ترا دیدم‌، و دویدم‌.
آب تجلی تو نوشیدم‌، و دمیدم‌.

سهراب سپهری

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

ساده رنگ

آسمان‌، آبی تر،
آب آبی تر.


من در ایوانم‌، رعنا سر حوض‌.

رخت می شوید رعنا.
برگ ها می ریزد.
مادرم صبحی می گفت‌: موسم دلگیری است‌.
من به او گفتم‌: زندگانی سیبی است‌، گاز باید زد
با پوست‌.

زن همسایه در پنجره اش‌، تور می بافد، می خواند.
من «ودا» می خوانم‌، گاهی نیز
طرح می ریزم سنگی‌، مرغی‌، ابری‌.

آفتابی یکدست‌.
سارها آمده اند.
تازه لادن ها پیدا شده اند.
من اناری را، می کنم دانه‌، به دل می گویم‌:
خوب بود این مردم‌، دانه های دلشان پیدا بود.


می پرد در چشمم آب انار: اشک می ریزم‌.
مادرم می خندد.
رعنا هم‌. 

 

سهراب سپهری

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

تا انتها حضور

امشب
در یک خواب عجیب

رو به سمت کلمات
باز خواهد شد.
باد چیزی خواهد گفت.
سیب خواهد افتاد،
روی اوصاف زمین خواهد غلتید،
تا حضور وطن غایب شب خواهد رفت.
سقف یک وهم فرو خواهد ریخت.
چشم
هوش محزون نباتی را خواهد دید.
پیچکی دور تماشای خدا خواهد پیچید.
راز ، سر خواهد رفت.
ریشه زهد زمان خواهد پوسید.
سر راه ظلمات
لبه صحبت آب
برق خواهد زد ،
باطن آینه خواهد فهمید.

امشب
ساقه معنی را

وزش دوست تکان خواهد داد،
بهت پرپر خواهد شد.

ته شب ، یک حشره
قسمت خرم تنهایی را

تجربه خواهد کرد.
داخل واژه صبح
صبح خواهد شد.

 

سهراب سپهری

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

شب تنهایی خوب

گوش کن ، دورترین مرغ جهان می خواند.
شب سلیس است‌، و یکدست ، و باز.


شمعدانی ها
و صدادارترین شاخه فصل ، ماه را می شنوند.

پلکان جلو ساختمان ،
در فانوس به دست
و در اسراف نسیم ،

گوش کن، جاده صدا می زند از دور قدم های ترا.
چشم تو زینت تاریکی نیست‌.
پلک ها را بتکان ، کفش به پا کن ، و بیا.
و بیا تا جایی ، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام ترا، مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند.
پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت :
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است‌.
 

سهراب سپهری

 

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

می رسی حس می کنی دیگر مسافر نیستی
آسمانی نیست تو مرغ مهاجر نیستی

آسمانی نیست، ابری نیست، چتری نیست، نه...
رعد و برقی نیست، بغضی نیست، حاضر نیستی

تا بباری بیست و یک سال آزگار اندوه را
تا بدانی این حقیقت را که شاعر نیستی

فکر کردی می توانی ناخدای من شوی؟
نه! اگر ابلیس هم باشی تو قادر نیستی

صحنه سرخ جنایت با دلی بر دار درد
نرم شو ای عشق، ثابت کن مقصر نیستی

بی سبب این قدر با سیب دلت بازی مکن
ریشه در باغ خدا داری تو کافر نیستی

مولوی آمد به خوابم در سماع واژه گفت:
اهل عشقی، گرچه با حافظ معاصر نیستی

شاعر: عباس احمدی 

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

عذر

در جشنهای رنگین٫ در خنده های زیبا

چشمم نخورد آبی٫ از چشمه ی تماشا

 


میزش کنار من بود اما چه دور بودند:

دستان کوچک من٫ از دستهای "سارا"

انگار بسته بودند دست من و تو عهدی ـ

از لحظهء نخستین٫ از ابتدای دنیا

انگار خوانده بودند در گوش چشم و دستم ـ

ـ قانون عشق اینست : "تنها" برای "تنها"

 

شاید اگر نبودی شاعر شدن غلط بود

شاید نمی سرودم ٫ هرگز٬ ترانه ای را

بر من ببخش اگر گاه٫ حرفی مکدرت کرد

بی آفتاب بودم مثل تمام شبها

میخواستم بتابی٫ تنها٫ به روزن من 

میخواستم نباشی : رود هزار دریا

 

شاعر: سیروس عبدی

 

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

کوچه ی ما

یک نفر از کوچه ی ما عشق را دزدیده است
این خبر درکوچه های شهر ما پیچیده است

دوره گردی در خیابانها محبت می فروخت
گوئیا او هم بساط خویش را برچیده است

عاشقی می گفت روزی روزگاران قدیم
عشق را از غنچه های کوچه باغی چیده است

عشق بازی در خیابان مطلقا ممنوع شد
عابری این تابلو را دورمیدان دیده است

یک چراغ قرمز از دیروز قرمز مانده است
چشمکش را هیز چشمی خیره سر دزدیده است

می روم از شهر این دل سنگهای کور دل
یک نفر بر ریش ما دل ریشها خندیده است ....

 

منبعش رو پیدا نکردم

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

آن قدر....

جان آمده رفته هیجان آمده رفته
نام تو گمانم به زبان آمده رفته

احیا نگرفتم تو بگو چند فرشته
صف از پی صف تا به اذان آمده رفته؟

  • ۰
  • ۰

گفتم: «بِدَوم تا تو همه فاصله ها را»
تا زودتر از واقعه گویم گله ها را

چون آینه پیشِ تو نشستم که ببینی
در من اثرِ سخت ترین زلزله ها را

پُر نقش تر از فرشِ دلم بافته ای نیست
از بس که گره زد به گره حوصله ها را

ما تلخیِ نه گفتن مان را که چشیدیم
وقت است بنوشیم از این پس بله ها را

بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یک بارِ دگر پر زدن چلچله ها را

یک بار هم ای عشقِ من از عقل میندیش
بگذار که دل حل بکند مسئله ها را

 

شاعر«محمد علی بهمنی»

 

  • MHK448
  • ۰
  • ۰


کهکشانها کو زمینم؟
زمین کو وطنم؟
وطن کو خانه ام؟
خانه کو مادرم؟
مادر کو کبوترانم؟
من گم شدم در تو یا تو گم شدی در من ، ای زمان؟

«حسین پناهی»

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

امتحان

از  برای  امتحان  چندی  مرا  دیوانه کن            گر به از مجنون نباشم باز عاقل کن مرا


صائب تبریزی 

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

گرو

گفتم که دلم هست به پیش تو گرو

دل باز ده اغاز مکن قصه نو

افشاند هزار دل ز هر حلقه زلف

گفتا دل خود بجوی و وردارو برو

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

هم نفس

سرمایه ی عمر آدمی یک نفس ست
آن یک نفس از برای یک هم نفس ست
با همنفسی گر نفسی بنشینی
مجموع حیوت عمر، آن یک نفس است

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

باز کن در!

الهی!

نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم، نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی.
در اگر باز نگردد، نروم باز به جایی.
پشت دیوار نشینم، چو گدا بر سر راهی. کس به غیر از تو نخواهم، چه بخواهی چه نخواهی.
باز کن در، که جز این خانه مرا نیست پناهی.

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

تو را دیده‌ام

تو را دیده‌ام

مثل کودکی نیم‌بیدار

که مادرش را

در تاریکای سحری می‌بیند

و آن‌گاه لبخند می‌زند و

باز به خواب می‌رود.

 

شاعر: "رابیندرانات تاگور"

 

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

لبخند

تو لبخند زدی و

از چیزی نگفتی

و من احساس کردم

مدت‌ها منتظر این بوده‌ام.

 

شاعر: "رابیندرانات تاگور"

  • MHK448
  • ۰
  • ۰

یک می‌شود

در مرگ

بسیار

‌             یک می‌شود

و در زندگی

یک

‌            بسیار می‌گردد.

 

شاعر: "رابیندرانات تاگور"

  • MHK448