می رسی حس می کنی دیگر مسافر نیستی
آسمانی نیست تو مرغ مهاجر نیستی
آسمانی نیست، ابری نیست، چتری نیست، نه...
رعد و برقی نیست، بغضی نیست، حاضر نیستی
تا بباری بیست و یک سال آزگار اندوه را
تا بدانی این حقیقت را که شاعر نیستی
فکر کردی می توانی ناخدای من شوی؟
نه! اگر ابلیس هم باشی تو قادر نیستی
صحنه سرخ جنایت با دلی بر دار درد
نرم شو ای عشق، ثابت کن مقصر نیستی
بی سبب این قدر با سیب دلت بازی مکن
ریشه در باغ خدا داری تو کافر نیستی
مولوی آمد به خوابم در سماع واژه گفت:
اهل عشقی، گرچه با حافظ معاصر نیستی
شاعر: عباس احمدی
- ۹۱/۰۶/۱۶