در آ، که کران را برچیدم، خاک زمان رفتم، آب «نگر»
پاشیدم.
در سفالینه چشم ، «صدبرگ» نگه بنشاندم، بنشستم.
آیینه شکستم، تا سرشار تو من باشم و من. جامه نهادم.
رشته گسستم.
زیبایان خندیدند، خواب «چرا» دادمشان، خوابیدند.
غوکی می جست، اندوهش دادم، و نشست.
در کشت گمان، هر سبزه لگد کردم. از هر بیشه ، شوری
به سبد کردم.
بوی تو می آمد، به صدا نیرو، به روان پر دادم، آواز «درآ»
سر دادم.
پژواک تو می پیچید، چکه شدم، از بام صدا لغزیدم، و
شنیدم.
یک هیچ ترا دیدم، و دویدم.
آب تجلی تو نوشیدم، و دمیدم.
سهراب سپهری
- ۹۱/۰۶/۲۶