برای خاطرم غم آفریدند
طفیل چشم من نم آفریدند
چو صبح آنجا که من پرواز دارم
قفس با بال توام آفریدند
برای خاطرم غم آفریدند
طفیل چشم من نم آفریدند
چو صبح آنجا که من پرواز دارم
قفس با بال توام آفریدند
مرا که با تو شادم پریشان مکن
بیا و سیل اشکم به دامان مکن
بیا بزخم عاشقان مرحم
دل مرا یکدم
زغم رها کن
ز غم رها کن
من ای خدا به پای این پیمان
اگر ندادم جان
مرا فنا کن
مرا فنا کن
در دلم بـــود که جان در ره جانان بدهم
جان ز من نیست که در مقدم او، جان بدهم
جام مى ده که در آغوش بتى جا دارم
کــــه از آن جـــــــایزه بر یوسف کنعان بدهم
همه کس را تن و اندام و جمالست و جوانی
وین همه لطف ندارد تو مگر سرو روانی
نظر آوردم و بردم که وجودی به تو ماند
همه اسمند و تو جسمی همه جسمند و تو جانی
تو مگر پرده بپوشی و کست روی نبیند
ور همین پرده زنی پرده خلقی بدرانی
در سفر عشق چنان گم شدم
کز نظر هر دو جهان گم شدم
نام و نشانم ز دو عالم مجوی
کز ورق نام و نشان گم شدم
هیچ کسم نیز نبیند دگر
کز خطوات تن و جان گم شدم
جامهدران اشک فشان آمدم
رقصکنان نعرهزنان گم شدم
من رشته ی محبت خود پاره میکنم
شاید گره خورد به تو نزدیک تر شوم
...
دوباره شب که میرسد ، پر از ستاره میشوم
دوباره واژه های خیس ، پر از ترانه میشوم
دوباره باد میبرد ، مرا
به لانه ی فرشتگان -
میان ابرهای بی کسی و لخته لخته آسمان
دوباره ماه میشوم ، دوباره باغ میشوم
! مهتاب اگر نشد، نشد
خودم چراغ میشوم...
شاعر: محمد صالح علاء
من هنوز در به در طره اون زلف سیاتم
من هنوزم سبز سبزم ریشه دارم
یکی از پاپتی هاتم.
آقای کوچیک نواز بنده پرور
من هنوزم صله گیر چشم بارونی و اون ابر نگاتم.
منو کشتی ، منو کشتی ، منو کشتی
کشته باشی خوش به حالم
من هنوزم که هنوزه یکی از کشته هاتم
من هنوز در به در طره اون زلف سیاتم
من هنوزم سبز سبزم ریشه دارم
یکی از پاپتی هاتم
شاعر: محمد صالح علاء
ای دل ســرمـسـت ، کجــا مـیپـری؟
بـزم تـو کـو؟ بـاده کجــا میخوری؟
مـایهٔ هـر نـقـش و تـرا نـقــش ، نــی
دایـهٔ هـر جـان و تـو از جـان ، بـری
صـد مـثـل و نـام و لـقـب گـفـتـمت
بـرتـری از نـام و لـقـب ، بـرتـری
چـون که ترا در دو جهـان خانه نیست
هــر نفســی رخـت کـجـا مــیبـری؟
مثل پاییز می پرد رنگم
چه غم انگیز می زند چنگم!
در من آشوب دائمی برپاست
یک دم آیینه، یک نظر سنگم
این گونه ها که ماتم دیرین کشیده اند
سرخ از شراره های کدامین کشیده اند؟!
حالا که آمدهای
از گذشته نپرس
در روز آفتابی
از برف سنگین شب قبل
چه میماند؟
شاعر: مژگان عباسلو
تمامم کن
صدا کن مردنم را
بیاید این دو چشم روشنم را
ببندد، زودتر، اما ببخشد
به گنجشکان گل پیراهنم را
شاعر:سید حبیب نظاری
تو هم مثل دل من بیقراری
صبوری، سادهای، چشمانتظاری
تو را هم عاشقانه دوست دارم
تو با گنجشکها فرقی نداری
شاعر:سید حبیب نظاری
خبر از یک بهار آشنا نیست
کسی حتا نمیپرسد: «چرا نیست؟»
اگر دست من و گنجشکها بود...
ولی دست من و گنجشکها نیست
شاعر : سید حبیب نظاری
زندگی بدون تو
هفت خوان بی سر و تَهی ست
مرده ها به این عبور دل نبسته اند؛
مردها ولی دو دسته اند:
عده ای از آن گذشته اند
عده ای از آن گذشته اند.
شاعر: سید محمد مهدی شفیعی
برتولت برشت نویسنده معروف المانی ضد فاشیست
قاضی: اسم؟
برشت: شما خودتون می دونین
قاضی: میدونیم اما شما خودت باید بگی.
برشت: خب. من رو به خاطر برتولت برشت بودن محاکمه میکنین. دیگه چرا باید اسمم رو بگم؟
قاضی: با این حال باید اسمتون رو بگین. اسم؟
برشت: من که گفتم. برشت هستم.
قاضی: ازدواج کرده اید؟
برشت : بعله
قاضی: با چه کسی؟
مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم
تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
چون صید به دام تو به هرلحظه شکارم / ای طرفه نگارم
از دوری صیاد دگر تاب نیارم / رفته ست قرارم
چون آهوی گم گشته به هر سوی دوانم / رهایی نتوانم
تا دام در آغوش نگیرم نگرانم / آه از دل زارم
از ناوک مژگان چو دو صد تیر پرانی / بر دل بنشانی