الهی!
نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم، نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی.
در اگر باز نگردد، نروم باز به جایی.
پشت دیوار نشینم، چو گدا بر سر راهی. کس به غیر از تو نخواهم، چه بخواهی چه نخواهی.
باز کن در، که جز این خانه مرا نیست پناهی.
الهی!
نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم، نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی.
در اگر باز نگردد، نروم باز به جایی.
پشت دیوار نشینم، چو گدا بر سر راهی. کس به غیر از تو نخواهم، چه بخواهی چه نخواهی.
باز کن در، که جز این خانه مرا نیست پناهی.
تو را دیدهام
مثل کودکی نیمبیدار
که مادرش را
در تاریکای سحری میبیند
و آنگاه لبخند میزند و
باز به خواب میرود.
شاعر: "رابیندرانات تاگور"
کنار آشیانه ی تو آشیانه می کنم
فضای آشیانه را پر از ترانه می کنم
یکی سوال می کند به خاطر چه زنده ای
و من برای زندگی تو را بهانه می کنم
چمدانش را بست
خانه را خالی کرد
منتظر بود که باز
بوزد بادی سرد
از میان گلدان
شاخه ای گل برداشت
توی خاک دم در
شاخه گل را کاشت