بگفتم عذر با دلبر که بیگه بود و ترسیدم
جوابم داد کای زیرک، بگاهت نیز هم دیدم
بگفتم ای پسندیده چو دیدی گیر نادیده
بگفت او ناپسندت را، به لطفِ خود پسندیدم
بگفتم گرچه شد تقصیر، دلْ هرگز نگردیدهست
بگفت آن را هم از من دان، که من از دل نگردیدم
بگفتم هجر خونم خورد، بشنو آهِ مهجوران
بگفت آن دامِ لطفِ ماست کاندر پات پیچیدم
چو یوسف کابنِ یامین را به مکر از دشمنان بستد
تو را هم متهم کردند و من پیمانه دزدیدم
بگفتم روزْ بیگاهست و بس رهْ دور، گفتا رو
به من بنگر، به ره منگر، که من ره را نوردیدم
بگاه و بیگه عالم چه باشد پیش از این قدرت
که من اسرار پنهان را بر این اسباب نبریدم
اگر عقل خلایق را همه بر همدگر بندی
نیابد سر لطف ما مگر آن جان که بگزیدم ...
«مولوی»
- ۹۰/۱۰/۲۶