میگویند پادشاهی پسر خود را به جماعتی اهل هنر سپرده بود تا او را از علوم نجوم و رمل و غیره آموخته بودند و استاد تمام گشته با کمالِ کودنی و بلادت [=کندذهنی]. روزی پادشاه انگشتری در مشت گرفت، فرزند خود را امتحان کرد که «بیا بگو در مشت چه دارم.» گفت: «آنچه داری گِرد است و زرد است و مُجَوَّف [=میانتهی] است.» گفت: «چون نشانهای راست دادی، پس حکم کن که آن چه چیز باشد.» گفت: «میباید که غربیل باشد.» گفت: «آخر این چندین نشانهای دقیق را که عقول در آن حیران شوند دادی از قوت تحصیل و دانش، این قدر بر تو چون فوت شد که در مشت غربیل نگنجد؟»
اکنون همچنین علمای اهل زمان در علوم موی میشکافند و چیزهای دیگر را که به ایشان تعلق ندارد بغایت دانستهاند و ایشان را بر آن احاطت کلی گشته و آنچه مهم است و به او نزدیکتر از همهی آن است خودی اوست و خودی خود را نمیداند (ص۱۵).
(فیه ما فیه، مولانا جلالالدین محمد)
- ۹۰/۱۰/۱۴