این مرد خودپرست
این دیو ، این رها شده از بند
مست مست
ایستاده رو به روی من و خیره در منست
گفتم به خویشتن
آیا توان رستنم از این نگاه هست ؟
مشتی زدم به سینه او ،ناگهان دریغ
آیینه تمام قد رو به رو شکست .
«حمید مصدق»
این مرد خودپرست
این دیو ، این رها شده از بند
مست مست
ایستاده رو به روی من و خیره در منست
گفتم به خویشتن
آیا توان رستنم از این نگاه هست ؟
مشتی زدم به سینه او ،ناگهان دریغ
آیینه تمام قد رو به رو شکست .
«حمید مصدق»
خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
... و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود
گل شکفته ! خداحافظ اگر چه لحظة دیدارت
شروع وسوسهای در من به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان ز آغاز به یکدگر نرسیدن بود
اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغلپیشه بهانهاش نشنیدن بود
چه سرنوشت غمانگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس میبافت ولی به فکر پریدن بود
«حسین منزوی»
تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید
من برق چشم ملتهبت را رقم زدم
تا کور سوی اخترکان بشکند همه
از نام تو به بام افق ها ، علم زدم
با وامی از نگاه تو خورشید های شب
نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم
هر نامه را به نام و به عنوان هر که بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم
تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد
شک از تو وام کردم و در باورم زدم
از شادی ام مپرس که من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم
«حسین منزوی»
می توان رشته ی این چنگ گسست ...
می توان کاسه ی ان تار شکست...
می توان فریاد زد های.....ای طبل گران....
زین پس خاموش بمان....
به چکاوک اما نتوان گفت مخوان!!!!
«فریدون مشیری»
مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد
تو یکی بپرس از این غم که به من چه کار دارد
نه بلای جان عاشق شب هجرتست تنها
که وصال هم بلای شب انتظار دارد
تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی
که شراب ناامیدی چقدر خمار دارد
نه به خود گرفته خسرو پی آهوان ار من
که کمند زلف شیرین هوس شکار دارد
مژه سوزن رفو کن نخ او ز تار مو کن
که هنوز وصله دل دو سه بخیه کار دارد
دل چون شکسته سازم ز گذشته های شیرین
چه ترانه های ه محزون که به یادگار دارد
غم روزگار گو رو پی کار خود که ما را
غم یار بی خیال غم روزگار دارد
گل آرزوی من بین که خزان جاودانیست
چه غم از خزان آن گل که ز پی بهار دارد
دل چون تنور خواهد سخنان پخته لیکن
نه همه تنور سوز دل شهریار دارد
«شهریار»
دامن مکش به ناز که هجران کشیده ام
نازم بکش که ناز رقیبان کشیده ام
شاید چو یوسفم بنوازد عزیز مصر
پاداش ذلتی که به زندان کشیده ام
از سیل اشک شوق دو چشمم معاف دار
کز این دو چشمه آب فراوان کشیده ام
جانا سری به دوشم و دستی به دل گذار
آخر غمت به دوش دل و جان کشیده ام
دیگر گذشته از سر و سامان من مپرس
من بی تو دست از این سرو سامان کشیده ام
تنها نه حسرتم غم هجران یار بود
از روزگار سفله دو چندان کشیده ام
بس در خیال هدیه فرستاده ام به تو
بی خوان و خانه حسرت مهمان کشیده ام
دور از تو ماه من همه غم ها به یکطرف
وین یکطرف که منت دونان کشیده ام
ای تا سحر به علت دندان نخفته شب
با من بگوی قصه که دندان کشیده ام
جز صورت تو نیست بر ایوان منظرم
افسوس نقش صورت ایوان کشیده ام
از سرکشی طبع بلند است شهریار
پای قناعتی که به دامان کشیده ام
«شهریار»
می تراود مهتاب
میدرخشد شب تاب
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفته ی چند
خواب در چشم ترم می شکند
نگران با من استاده سحر
صبح می خواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را
بلکه خبر
در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم می شکند
نازک آرای تن ساقه گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم می شکند.
دست ها می سایم
تا دری بگشایم
بر عبث می پایم
که به در کس آید
در و دیوار به هم ریخته شان
بر سرم می شکند.
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در می گوید با خود: غم این خفته ی چند
خواب در چشم ترم می شکند
«نیما»
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر، با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش.
ساز او باران، سرودش باد
جامه اش شولای عریانی ست
ور جز اینش جامه ای باید
بافته بس شعله ی زر تار پودش باد
گو برید، یا نروید، هر چه در هر جا که خواهد
یا نمی خواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید
باغ بی برگی
خنده اش خونی ست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصلها ، پاییز
«اخوان ثالث»
هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ،زمین مال من است
***************
چترها را باید بست.
زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت.
دوست را، زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست.
«سهراب سپهری»
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک،
شاخههای شسته، بارانخورده پاک،
آسمانِ آبی و ابر سپید،
برگهای سبز بید،
عطر نرگس، رفص باد،
نغمۀ شوق پرستوهای شاد
خلوتِ گرم کبوترهای مست
نرمنرمک میرسد اینک بهار
خوش بهحالِ روزگار
خوش بهحالِ چشمهها و دشتها
خوش بهحالِ دانهها و سبزهها
خوش بهحالِ غنچههای نیمهباز
خوش بهحالِ دختر میخک که میخندد به ناز
خوش بهحالِ جام لبریز از شراب
خوش بهحالِ آفتاب
ای دلِ من گرچه در این روزگار
جامۀ رنگین نمیپوشی به کام
بادۀ رنگین
نمیبینی به جام
نُقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که میباید تُهیست
ای دریغ از تو اگر چون گُل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشۀ غم را به سنگ
هفترنگش میشود هفتاد رنگ
فریدون مشیری
بزن باران بهاران فصلِ خون است
بــــزن بـــــاران
بزن باران بهاران فصلِ خون است
خیابان سرخ و صحرا لاله گون است
بزن باران که بی چشمان ِ خورشید
جهان در تیه ِ ظلمت واژگون است
.
بزن باران نسیم از رفتن افتاد
بزن باران دل از دل بستن افتاد
بزن باران به رویشخانهء خاک
گـُل از رنگ و گیاه از رُستن افتاد
.
بزن باران که دیوان در کمین اند
پلیدان در لباس ِ زُهد و دین اند
به دشتستان ِ خون و رنج ِ خوبان
عَلمداران ِ وحشت خوشه چین اند
.
بزن باران ستمکاران به کارند
نهان در ظلمت ، اما بی شمارند
بزن باران ، خدارا صبر بشکن
که دیوان حاکم ِ مُلک و دیارند
.
بزن باران فریب آئینه دار است
زمان یکسر به کام ِ نابکار است
به نام ِ آسمان و خدعهء دین
بر ایرانشهر ، شیطان شهریار است.
سکوت ِ ابر را گاه ِ شکست است
بزن باران که شیخ ِ شهر مست است
ز خون ِ عاشقان پیمانهء سرخ
به دست ِ زاهدان ِ شب پرست است
.
بزن باران وگریان کن هوا را
سکون بر آسمان بشکن ، خدارا
هزاران نغمه در چنگ ِ زمان ریز
ببار آن نغمه های آشنا را
.
بزن باران جهان را مویه سرکن
به صحرا بار و دریا را خبر کن
بزن باران و گــَرد از باغ برگیر
بزن باران و دوران دگر کن
.
بزن باران به نام ِ هرچه خوبی ست
بیفشان دست ، وقتِ پایکوبی ست
مزارع تشنه ، جوباران پُر از سنگ
بزن
باران که گاه ِ لایروبی ست
.
. .
بزن باران و شادی بخش جان را
بباران شوق و شیرین کن زمان را
به بام ِ غرقه در خون ِ دیارم
بپا کن پرچم ِ رنگین کمان را
.
بزن باران که بی صبرند یاران
نمان خاموش ، گریان شو ، بباران
بزن باران بشوی آلودگی را
ز دامان ِ بلند ِ روزگاران
خیابان سرخ و صحرا لاله گون است
بزن باران که بی چشمان ِ خورشید
جهان در تیه ِ ظلمت واژگون است
.
بزن باران نسیم از رفتن افتاد
بزن باران دل از دل بستن افتاد
بزن باران به رویشخانهء خاک
گـُل از رنگ و گیاه از رُستن افتاد
.
بزن باران که دیوان در کمین اند
پلیدان در لباس ِ زُهد و دین اند
به دشتستان ِ خون و رنج ِ خوبان
عَلمداران ِ وحشت خوشه چین اند
.
بزن باران ستمکاران به کارند
نهان در ظلمت ، اما بی شمارند
بزن باران ، خدارا صبر بشکن
که دیوان حاکم ِ مُلک و دیارند
.
. .
بزن باران فریب آئینه دار است
زمان یکسر به کام ِ نابکار است
به نام ِ آسمان و خدعهء دین
بر ایرانشهر ، شیطان شهریار است.
سکوت ِ ابر را گاه ِ شکست است
بزن باران که شیخ ِ شهر مست است
ز خون ِ عاشقان پیمانهء سرخ
به دست ِ زاهدان ِ شب پرست است
.
بزن باران وگریان کن هوا را
سکون بر آسمان بشکن ، خدارا
هزاران نغمه در چنگ ِ زمان ریز
ببار آن نغمه های آشنا را
.
بزن باران جهان را مویه سرکن
به صحرا بار و دریا را خبر کن
بزن باران و گــَرد از باغ برگیر
بزن باران و دوران دگر کن
.
بزن باران به نام ِ هرچه خوبی ست
بیفشان دست ، وقتِ پایکوبی ست
مزارع تشنه ، جوباران پُر از سنگ
بزن باران که گاه ِ لایروبی ست
.
. .
بزن باران و شادی بخش جان را
بباران شوق و شیرین کن زمان را
به بام ِ غرقه در خون ِ دیارم
بپا کن پرچم ِ رنگین کمان را
.
بزن باران که بی صبرند یاران
نمان خاموش ، گریان شو ، بباران
بزن باران بشوی آلودگی را
ز دامان ِ بلند ِ روزگاران
شعر از:محمد جلالی چیمه(م.سحر)
دستانی که با اخلاص کمک می کنند پاک تر از دستهایی هستند که رو به آسمان دعا می کنند
* اگر میخواهید دشمنان خود را تنبیه کنید به دوستان خود محبت کنید
* آنچه جذاب است سهولت نیست، دشواری هم نیست، بلکه دشواری رسیدن به سهولت است
** وقتی توبیخ را با تمجید پایان می دهید، افراد درباره رفتار و عملکرد خود فکر می کنند، نه رفتار و عملکرد شما
سخت کوشی هرگز کسی را نکشته است که نگرانی از آن است که انسان را از بین می برد
اگر همان کاری را انجام دهید که همیشه انجام می دادید، همان نتیجه ای را می گیرید که همیشه می گرفتید
افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را بگونه ای متفاوت انجام می دهند
پیش از آنکه پاسخی بدهی با یک نفر مشورت کن ولی پیش از آنکه تصمیم بگیری با چند نفر
کار بزرگ وجود ندارد، به شرطی که آن را به کارهای کوچکتر تقسیم کنیم
کارتان را آغاز کنید، توانایی انجامش بدنبال می آید
* انسان همان می شود که اغلب به آن فکر می کند
همواره بیاد داشته باشید آخرین کلید باقیمانده، شاید بازگشاینده قفل در باشد
تنها راهی که به شکست می انجامد، تلاش نکردن است
دشوارترین قدم، همان قدم اول است
عمر شما از زمانی شروع می شود که اختیار سرنوشت خویش را در دست می گیرید
آفتاب به گیاهی حرارت می دهد که سر از خاک بیرون آورده باشد
** وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمی دهد، بخاطر این است که شما چیز زیادی از آن نخواسته اید
مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها از این نابسامانی بسیار غمگین بودند تا اینکه قورباغه ها علیه مارها به لک لکها شکایت کردند لک لکها چندی از مارها را خوردند و بقیه را هم تار و مار کردند و قورباغه ها از این حمایت شادمان شدند طولی نکشید که لک لکها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها. قورباغه ها ناگهان دچار اختلاف دیدگاه شدند عده ای از آنها با لک لکها کنار آمدند و عدهای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند مارها بازگشتند ولی اینبار همپای لک لکها شروع به خوردن قورباغه ها کردند حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شدهاند که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند ولی تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است ! اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان !؟
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند : فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند ! عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند… ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت : ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش! عابد گفت : نه، بریدن درخت اولویت دارد… مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت : دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است … عابد با خود گفت : راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم ، و برگشت… بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت ، روز دوم دو دینار دید و برگرفت ، روز سوم هیچ پولی نبود! خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت … باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟! عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم ! ابلیس گفت : زهی خیال باطل ، به خدا هرگز نتوانی کند !!! باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت : دست بدار تا برگردم ! اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟!! ابلیس گفت : آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی …
آدمک آخر دنیاست بخنــــد
آدمک مرگ همین جاست بخنــد
دست خطــی که تو را عـاشق کرد
شوخی کاغــذی ماست بخنــد
آدمک خر نشــوی گریه کنی !
کل دنیا ســراب است بخنــد
آن خدایی که بزرگش خواندی
به خدا مثل تو تنهاست بخنـد ....
بار سنگین نگاه آیه ها، خم نموده قامت دلداده ها
در سماع سوره هایت تا شدم
در قنوتم باده ای ده از شراب، غرقه شو در دیده ی دریا ز آب
ربناهای مرا بالا ببر، نا امیدم کرده این چشمان تر
ای رکوعت شاخه ی پر بار دل، ای تواضع از نگاه تو خجل
بر دو کتفم داغ قربانی بزن، یا به سر تاج سلیمانی بزن
من نه بی قدرم که عالم در سجود، از برای من به خاک افتاده بود
هان ببین افتاده ام از پا برت..
گو موذن برکشد فریاد را، تیشه ای ده تیشه ای فرهاد را
این دل قاسی چو کوهی سنگ شد، در فراغت در هزاران رنگ شد
این اذان است یا صدای پای یار، این نسیم است یا نوای جویبار
پر کنید از گوشه هایش گوشتان، تا کند با نغمه ای مدهوشتان
گر نوایش بر لب داوود بود، از سماعش عالمی نابود بود
ای موذن وعده ی دیدار کو، از جمال نازنین یار گو
گو چگونه او ز بهتر بهتر است، گو چگونه از همه بالاتر است
«حجه الاسلام علیرضا پناهیان»
448: با تشکر از ر.ح
جان میدهم به گوشه زندان سرنوشت
سر را به تازیانه او خم نمی کنم!
افسوس بر دو روزه هستی نمی خورم
زاری براین سراچه ماتم نمی کنم.
با تازیانه های گرانبار جانگداز
پندارد آنکه روحِ مرا رام کرده است!
جان سختی ام نگر، که فریبم نداده است
این بندگی، که زندگیش نام کرده است!
بیمی به دل زمرگ ندارم، که زندگی
جز زهر غم نریخت شرابی به جام من.
گر من به تنگنای ملال آور حیات
آسوده یکنفس زده باشم حرام من!
تا دل به زندگی نسپارم،به صد فریب
می پوشم از کرشمۀ هستی نگاه را.
هر صبح و شب چهره نهان می کنم به اشک
تا ننگرم تبسم خورشیدو ماه را !
ای سرنوشت، ازتو کجا می توان گریخت؟
من راهِ آشیان خود از یاد برده ام.
یکدم مرا به گوشۀ راحت مرا رها مکن
با من تلاش کن که بدانم نمرده ام!
ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا !
زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز.
شادم از این شکنجه خدا را،مکن دریغ
روح مرا در آتشِ بیداد خود بسوز!
ای سرنوشت، هستی من در نبرد توست
بر من ببخش زندگی جاودانه را !
منشین که دست مرگ زبندم رها کند.
محکم بزن به شانه من تازیانه را
«فریدون مشیری»
این منم خسته درین کلبه تنگ
جسم درمانده ام از روح جداست
من اگر سایه ی خویشم , یا رب ,
روح آواره ی من کیست , کجاست ؟